چشامو مالیدم یه نگاه به ساعت کردم ۶عصر بود از پنجره کتابخونه بیرون نگاه کردم ، آبان ماه بود و هوا داشت تاریک میشد دستامو زدم زیر چونه امو و با چشمای خسته ام بیرونو تماشا کردم؛طبقه دوم کتابخونه ،آخر سالن، کنار پنجره سراسری نشسته بودم جای همیشگیم بود
کسی هم اونجا نمی نشست یا اگر هم نشسته بودند و میدیدند دارم میام بلند میشدند میرفتند یک جای دیگر!
احترام میگذاشتند؟ یا شاید بخاطر دعوایی که با کسی که اولین بار سر جایم نشسته بود کردم میترسیدند!
نگاهم را از جاده و ماشین هایی که نمیدانم عجله شان برای چه بود و آدم های جور وا جوری که از قاب پنجره کتابخونه میدیدم گرفتم
بلند شدم کوله امو انداختم رو دوشم و زدم بیرون
رسیدم به کافه ای که همیشه میرفتم لااقل هر روز!
کافه خیلی مشهوری نبود!یا خیلی باکلاس!درعوض یه جای دنج بود و کم سروصدا، من که دوستش داشتم!
همیشه بعد از کتابخونه میرفتم اونجا و بعدش خونه
بوی خوراکی های کافه از زیر ماسک مشکیم هم حس میشد چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم بوهای مختلف داخل کافه بینیم رو نوازش میداد
نمای کامل قهوه ای و لامپ های دیواری کم نور فضای کافه رو زیبا تر میکرد تابلو های بزرگ روی دیوار کافه خودنمایی میکردن
رفتم جلوتر،پشت پیشخوان پسر جوانی با موهای فرفری بود که با دیدن من با لبخند ایستاد و خوش آمد گفت و سفارشم را پرسید شاید اگه آدم خیلی سرشناسی بودم یادش می ماند یا مثل گارسون های داخل تلویزیون میپرسید همان همیشگی؟
"قهوه و شکلات تلخ"
دوباره با سرخوشی لبخندی زد چشم شما بفرماید میارم خدمتتون
رفتم پشت یکی از میز های چوبی نشستم
عینک گرد دور طلاییم رو برداشتم و دوباره چشمامو مالیدم
شاید تنها چیزی که در استایلم رنگ مشکی به خود نداشت همین فریم عینک بود!
عینکمو به چشم گذاشتم صدای حرف زدن آدم های داخل کافه سکوت رو میشکست و موسیقی که با صدای کم پخش میشد
چشمامو بستم و بی اهمیت به صدای آدم ها، گوش سپردم به موسیقی:
زندگی می کنه با من؛ دردم!●♪♫
واسه ی این همه؛ با هم بودن●♪♫
کاش میشد، بغلت می کردم!●♪♫
نگرانِ منی!●♪♫
حالتوُ از چشمات، می خونم…●♪♫
نگرانم نباش…●♪♫
حالِ من؛ خوب میشه… می دونم…●♪♫
نگرانِ منی!●♪♫
حالتوُ از چشمات، می خونم…●♪♫
+بفرمایید
چشمامو باز کردم پسر کافه چی بالای سرم ایستاده بود همراه با سینیِ سفارش
میگفتن صاحب کافه خودشه خودشم توش کار میکنه
+حالتون خوبه؟
بر و بر داشتم نگاش میکردم:/ لبخند کجی زدم که از زیر ماسک معلوم نبود خیلی وقت بود کرونا بار و بندیلش رو بسته بود اما من همچنان ماسک میزدم
برای جلوگیری از گرفتن بیماری واگیر داری که همه را آلوده کرده بود. بیماری واگیر داری که انسانیت را میشست و می برد!
سینی رو گذاشت رو میز
ماسکمو کشیدم پایین و بدون آنکه سرم رو بلند کنم زمزمه کردم _ممنون
هنوز همونجا ایستاده بود
سرم رو بلند کردم ببینم چه مشکلی پیش اومده که نگاهم در نگاهش گره خورد
*چقدر چشم هایش قشنگ بود تا حالا دقت نکرده بودم به چشم هایش یا نه اصلا به قیافه اش!
اگر تا قبل از این میخواستم پسرکافه چی را نقاشی کنم یک کَله با موهای فرفری میکشیدم
اما حالا چشمانی میکشیدم به رنگ آبی اقیانوسی!
توی چشماش زندگی جریان داشت
یک هو خجل شده دستش را پشت گردنش کشید
+ببخشید ، ندیده بودم ماسکتونو بردارید کنجکاو شدم
دستم بلند کردم ✋ _مشکلی نیست بفرمایید
رفت سفارش بقیه مشتری ها را بدهد
راست میگفت ماسکم را همیشه وقتی سفارشم را میداد و میرفت برمیداشتم،قهوه را که مینوشیدم دوباره سرجایش میگذاشتم و میرفتم حساب کنم!
قهوه ام را مزه مزه می کردم و به رفت و آمد آدم های داخل کافه نگاه میکردم
یک خانم و آقا تقریبا سی و پنج ساله بودند صدای مرد را شنیدم که میگفت چهل تومن بیشتر تو کارتم نیست سی تومنش رو بیشتر نمیتونیم بکشیم لیلا بخدا شرمنده اتم
زن لبخندی زد و چیزی در گوش مرد گفت بعد هردو لبخند زنان گوشه ای از کافه نشستند
یه اکیپ ۵ نفره پسر نشسته بودند که سه دختر میز بقلی رو زیر نظر داشتند و به هم ایما و اشاره میکردند
آن گوشه دو دختر جوان با هم حرف میزدند و بی خیال می خنديدند
شکلات تلخ را انداختم داخل دهانم و رفتم جلوی پیشخوان
داشت سفارش آن زن و مرد را می گذاشت روی میزشان
آمد پشت پیشخوان کارت را گرفتم سمتش و رمز را گفتم
+کدوم میز بودین؟ _هفت +سفارشتون چی بود؟ _کلافه چشمام رو تو حدقه چرخوندم _یه قهوه با شکلات تلخ
آهانی گفت و کارت کشید
آمد کارت را پس بدهد که گفتم هزینه میز اون خانم و آقا رو هم کم کنید
نگام کرد+چرا؟ پوکر نگاش کردم و گفتم_چون امروز روز کارگره :| خنده ریزی کرد و اومد حرف بزنه که کارتم رو که هنوز تو دستش رو هوا بود گرفتم دو تا پنجاه تومنی گذاشتم رو پیشخوان _روزتون بخیر..
زدم بیرون از کافه
حوصله بحث نداشتم ، حتی با یه آدم کله فرفریِ چشم آبی!
حال خوبت رابه هیچکس گره نزن
یادبگیر؛ بدونِ نیاز به دیگران
شاد باشی… بخندی…
و امیدوار باشی! باور کن؛
این مردم.. حوصله ی خودشان را هم ندارند!
تو باید خودت
دلیلِ اتفاقات خوب زندگی ات باشی!