ویرگول
ورودثبت نام
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیاخودش را چکه چکه از نوک قلم می‌چکاند. ردی سرخ باقی می‌گذارد؛ مبادا صیاد راه گم کند...
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

جستاری در باب اسیر و اسارت

در این دو سه روز، گه‌گاهی به اسارت فکر کردم. بدا به حال من که در لحظه آن ایده‌ها را یادداشت نکرده‌ام. با این وجود ته‌مانده‌هایی از آنها هنوز در ذهنم باقی مانده است. تا ببینیم دوست چه می‌خواهد.

اسارت، اسارت، اسیر، اسیری، به اسیری گرفته‌شده، به اسیری گرفته، اسیرِ اسارتگاه، اسیر دشمن، اسیر دوست، اسیر خود، اسیر نفس، اسیر میل، اسیر طمع، اسیر یادِ یار، اسیر یار، اسیر چشم یار، اسیر آن کمان‌ابروی دل‌سنگ، اسیر مرام، اسیر ...

اسارت را که فارغ از هر چیز دیگری و به طور خام و خالی‌خالی مزه‌مزه می‌کنم می‌بینم خوب و بد ندارد. بالا و پایین ندارد. زشت و زیبا ندارد. باید دید مراد از اسارت، در اسارتِ چه چیز بودن است. اسارت در ناخودآگاه ما با ذلت همراه است. منطقی است. هر جامعه‌ای فرهنگ خودش، پیش‌فرض خودش و ناخودآگاه جمعی خودش را دارد. چه بسا در تمام جوامع انسانی همینطور باشد.

اما مگر نمی‌شود اسیر بود و ذلیل نبود؟ کسی که اسیرِ عشق است‌، اسیر معشوق است، ذلیل است؟ تا عشق چه باشد و معشوق که باشد. اسیر‌هایی را می‌شناسم در اسارتِ عشقی سوزان که مصداق رهایی و آزادگی عالم شده‌اند. با این حال ذلیل هم می‌شود بود. سوال اینجاست اگر عشق، آن چه که می‌بایست باشد باشد، این ذلت را هم می‌تواند شریف کند؟ عشق است دیگر. کارش همین است. استحاله، و ساختن گوهری شریف، از متاعی بی‌ارزش.

از عشق بگذریم، موضوع اسارت است، فقط خواستم با خودم مرور کنم اسارت به خودیِ خود همراه با ذلت و خاری نیست، بد و نازیبا نیست.

یا می‌شود گفت هست، اسارت با ذلت همراه است، اما گاهی آن ذلت، پست نیست، بلکه بلند‌مرتبه و شریف است. احساس می‌کنم زیادی عرفانی شد. آنقدر که از دستم در رفته باشد. آنقدر که از ظرف من سرریز شود. بنابراين بیایید به همان وجه ذلیلش بپردازیم. آن ذلتِ پست و دور از شرافت را می‌گویم.

در نگاه من، هیچ اسارتی دنی‌تر از اسارتِ هوس بودن نیست. باز یاد آخرین سروده‌ی پدرم می‌افتم.

میانِ دل و دیده و عقل و هوش

هوس گر کند حکم دیگر خموش

آری، اسیرِ دست هوس که باشی، انگار با تمامِ آن شأن و هیبت انسانی، چهاردست‌وپا شده‌ای و طنابی گردن خودت انداخته‌ای و آن را دستِ هوس داده‌ای. هوس اینجا چه‌کسی یا چه چیزی است؟ همان خوی حیوانی که در همه ما وجود دارد. همان که فقط و تنها فقط به فکر پاسخ به غرایزش است.

خیلی زشت و کریه‌منظر است، نیست؟ با این حال فکر می‌کنید چقدر آدم هست که درگیر این اسارت است؟ اجازه بدهید بگویم اکثریت. بله، اکثریت. ادعای بزرگی است، اما حقیقت دارد.

در وهله اول خیلی ساده به نظر می‌رسد اما اصلا و ابدا اینطور نیست. آن خوی حیوانیِ ما، عجیب حیله‌گر و مکار است. می‌تواند طوری ما را فریب دهد که اتفاقا فکر کنیم جایی در آن بالا‌بالاهای بهشت داریم، وقتی که در واقعیت جای ما درست مرکز جهنم باشد.

اسیرش که باشی، تا آنجا که بتواند این اسارت را پنهان می‌کند. به انواع مکر‌ها مسلط است. ما را بهتر از خودمان می‌شناسد. می‌داند چطور باید فریب دهد.

خوب بودن در ذهن ما به انجام چه کارهایی منوط است؟ یکی می‌گوید نماز و عبادت و دین‌داری، دیگری می‌گوید کمک به هم‌نوع، یکی دیگر می‌گويد امین و صادق بودن و الخ. فرقی ندارد. می‌خواهم بگویم می‌شود تمام آن کارهای خوب را که در نظر داریم انجام دهیم، از دید خود و حتی اطرافیان آدمی درست‌کار باشیم، اما باز هم اسیر باشیم. همین است که می‌گویم این اسارت پیچیده است‌. آن که در نظرش نماز و دین‌داری مصداق خوب بودن است را مثال می‌زنم.

نمی‌شود هرآنچه که انجام دادنی است را انجام دهد در حالی که در باطن، با آن نیت که باید باشد، نباشد؟ چرا می‌شود. می‌شود شب و روز در حال عبادت باشی و هنوز اسیرِ دستِ نفس. اصلا می‌شود "نفس" طناب را بکشد و تو را تا سجاده‌ی نماز ببرد و وادارد که بخوانی، با آب و تاب هم بخوانی. چه زمانی؟ آن موقع که برای خدا نمی‌خوانی، برای ریا می‌خوانی.

این اسارت آنقدر پیچیدگی دارد که از نشان دادنش عاجزم. اغلب آگاهی‌ام از تجربه‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایم است. آنقدر مسلط نیستم که بتوانم دسته‌بندی شده و مرتب ارائه دهم.

خیلی‌جاها می‌شود ردش را یا اثرش را دید. می‌شود طنابش را دور گردن حس کرد. آنجا که می‌دانی کار درست چیست و توجیه می‌آوری و انجامش نمی‌دهی. آنجا که می‌دانی کار غلط چیست و خودت را به بی‌خیالی می‌زنی و انجامش می‌دهی. در تمام این لحظه‌ها که در زندگی ما آدم‌های امروز کم نیست می‌شود وجود آن طناب اسارت را حس کرد. البته اگر جزو آنهایی نباشیم که فکر می‌کنند فقط خود خوب هستند و همه‌ی عالم بد؛ فقط خود میفهمند و بقیه کج‌فهم هستند. خودم را بخواهم بگویم، راستش گردنم بدجور زخم است از تنگی آن طناب لعنتی که خودم بر گردنم انداخته‌ام. حرف زیاد است، می‌توانم حداقل یک‌سال درباره‌ی این موضوع هرروز بنویسم‌.

اما حاصلش چیست؟ من، صادق، دلم میخواد درباره‌ی این موضوع حرف نزنم، ننویسم، عمل کنم، انجام دهم. جای برائت جستن از اسارت، روی کاغذ نیست، تویِ زندگی‌ست.

تمام.

اسیرعشقایگوخودشناسینوشتن
۵
۰
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خودش را چکه چکه از نوک قلم می‌چکاند. ردی سرخ باقی می‌گذارد؛ مبادا صیاد راه گم کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید