باد عطری آشنا را آورد
او نزدیک تر میشد و گرمای وجودش
من را از آنچه بودم بیقرار تر می کرد
ناگه چشمی برهم زدم و وی را مقابل خویش دیدم
مرا دیگر تاب و توانی نبود سخت گریستم
از باران چشم هایم قلب خسته ام خیس اشک شد
قلبم را از سینه جدا کردم در حضور آفتاب چشمانت
قرار دادم
تو چشمکی زدی و قلب ام رو آب کردی
پیش چشمان خویش دیدم که قطرات قلبم طعمه ی
خاک سرد شد
بر بالای مزار قلب خویش بار دگر سخت گریستم
اشک های من در دل سنگ خاک رسوخ کرد
خاک در ازای اشک عاشق گل سرخی خون چکان
بر پهنه ی خویش شکوفاند
گل را چیدم و در تاب زلف یار نهادم
گرچه اندوهی سهمناک وجود تهی از قلبم را دربرگرفته بود
در اندوه سرد خویش بوسه ای گرم بر لبان سرخ یار زدم
به یکباره تپش قلبی جوان را در سینه حس کردم
آری آفتاب نگاهت قلبم را گرفت و گرمای بوسه ات
جای خالی سینه ام را پر کرد
آن موقع بود که فهمیدم قلب بدون عشق
ماهیچه ای بی ارزش است... .
دلنوشته.م.و