فقط آمدهام بنویسم که از یاد نروم. همین. ریشههایم در اینجا، ویرگول، نه آنقدری محکم است که مرتب و مداوم و منظم بنویسم، و نه آنقدری متزلزل که چند ماه ننویسم و عین خیالم هم نباشد. چند ماه ننوشتم و فکر و خیالم اینجا بود؛ هرچند کم و گذرا. گهگاهی سری میزدم و تلاش میکردم نوشتههای کسانی را که دنبال میکنم یا دیگرانی را بخوانم امّا کاملاً موفق نمیشدم. مواقعی هم بود که برای خودم تجویز میکردم باید حتماً دقایقی را در ویرگول دوام بیاورم. باید چندتایی از نوشتهها را بخوانم و وقت بگذارم و بگذرانم. و با وجود مقاومتِ درونیِ مجهولی که نسبت به خواندن داشتم، چنین میکردم و البته نتیجۀ آن هم لذتبخش بود. چون معمولاً خواندنِ روزمرگیهایی که بیتکلف و به دور از صنایع و فنون ادبیِ اغراقآمیز نوشته میشوند، برایم جذاب است و هنوز آدمهای زیادی در ویرگول هستند که این کار خوب را انجام میدهند. این دست نوشتهها، گویی اصیلتر و باوفاتر هستند به سنت وبلاگنویسی که البته شکل کلاسیکِ آن به من قد نداد و حالا در شکلِ نوین آن هنوز رد پای آن را دنبال میکنم و همین اصلاً من را به ویرگول کشاند.
حرف خاص و ویژهای ندارم. مثلاً نه میخواهم، و نه میتوانم دیدگاهِ خودم را دربارۀ موضوعی اجتماعی یا سیاسی در جامعۀ همیشه ملتهبمان ارائه بدهم. که البته همین جملۀ اخیر خودش نوعی دیدگاه بود. و همچنین قرار نیست از داستانها و روایتهای گفتهنشده و خواندهشده یا یک فیلم/کتاب حرفی بزنم. بهقولِ معروف میخواهم دلی بنویسم. دلبهقلم شوم بهجای دستبهقلم؛ به دور از گُندهگویی و تلاش برای فهماندن یا رساندن یا شناساندنِ چیز خاصی.
چند وقت پیش دیدم که از آخرین نوشتهام در اینجا نزدیک چهار ماه است که میگذرد. خیلی متعجب نشدم. چون تلاشی هم نکرده بودم بنویسم و انگار که در یک خداحافظیِ طولانی به سر میبردم. و آن موقع بود که دلم تنگ شد. به آن زنگولۀ گوشۀ چپ و بالا نگاهی کردم و دیدم زنگار بسته و از من روی بر میگرداند. دلش میخواهد یک عددِ سفید با پسزمینۀ آبی بیفتد رویش، هر عددی، کوچک یا بزرگ، فرد یا زوج، و موجِ صدایی صامت را در فضای مرورگرِ من بپیچاند و باخبرم کند که: «هِی! فلانی نوشتهات را پسندید، یک نفر کامنتی گذاشت، آن یکی دنبالت کرد و...» و البته نگوید که فلانی دیگر دنبالت نمیکند، آن دوستْ دیگر عنایتی نمیکند، دیگری از ویرگول رفته هرچند باروبندیلش هنوز هست، کسی کلاً خودش را از هستیِ ویرگولی ساقط کرده، آن نفر در ویرگول هست ولی در ایران نیست، این نفر حوصلۀ خودش را هم ندارد دیگر چه برسد به اراجیفِ قدیم و جدیدِ تو، فلانی فلان شد، فلانی فلان کرد، فلانی فلان نکرد و... هوووف...
بعد رفتم سراغ پستهای ذخیرهشده. از جمله کمخاصیتترین قابلیتهای فضاهای مجازی. آنجا بود که خشمم گرفت از این تعداد مطالبِ ذخیرهشدۀ بیمصرف و وارد پوشهاش شدم و شروع کردم یکییکی از ذخیرگی درشان بیاورم. ۲۱۱ تا پست. بالا و پایین که کردم زمینههای مورد علاقهام که احتمالاً با ۹۸ درصد ویرگولیها یکسان است را دیدم: سینما، داستان و ادبیات و نویسندگی، جامعه و تاریخ، برنامهریزی و برخی مسائل روانشناختی، زبان و چندی کوفت و دردِ دیگر.
زیاد بودند و کار سختی بود اخراجشان از پوشۀ ذخیرهها، اما لازم. ذخیره برای چه اصلاً؟ برای کِی؟ دیگر کِی؟ این همه مطلب جذاب و خواندنی را قرار است کِی بخوانم؟ اصلاً لازم است بخوانم؟ منی که حتی همان چند لحظه قبل هم یکی دیگر را حواله کرده بودم سمتشان. همهاش تلاش برای اشباع و ارضای ذهنی است. که خب چون الآن وقت نمیکنم بخوانم پس ذخیرهاش میکنم و بعداً قطعاً میخوانم. ذهن آرام میگیرد و میتواند جلو برود و ادامه بدهد. مطالب را نخواندهایم ولی هنوز داریمشان آن گوشه. خواهیم خواندشان. یک روزی که نمیدانیم کِی میرسد. فعلاً فقط باید انباشت صورت بگیرد تا بعد. این هم مثل همان خریدنِ کتاب است. میخریم و میخریم و هیچ خری هم نمیگویدمان اوی خره! برای چه کسی میخری؟ قبلیها را خواندهای؟ اگر نخواندهای مغزت تاب دارد که جدید میخری؟ هووووف²...
خلاصه که پوشه را گندزدایی کردم و فقط چهار پست تَهِ آن باقی گذاشتم. ۴ پستی که احتمالاً همان روزهای اول ورودم به ویرگول، یعنی اواسطِ آذرِ ۹۹، ذخیرهشان کردهام.
اولینش این است:
یادم است آن روزهای اول چشمم به صفحۀ جمشید محبی خورد و چندی داستانهایش را باز کردم و نظراتِ خوانندگان و بعد هم چینش مرتب پاراگرافها و آراستگیشان و زمانبندیِ انتشارِ پستها را دیدم و با خودم گفتم حتماً باید داستانهای این آقاهه را بخوانم. پیداست کاربلد است. مثلاً ماهی یکی. خودش هم تقریباً هر ماه یک داستان منتشر میکرد آن موقعها. داستانِ بالا هم سهمیۀ آذرش بود. اما هنوز همان یکی را که ذخیره کرده بودم را هم نخواندم. دیگر چه برسد به مابقی. هیچ کدامشان را نخواندم. خود آقای محبی هم الآن ۲ سالی است چیزی انتشار نداده. کجایی آقای محبی. کجایی که به حجم داستانهای خوبِ خواندهنشدهمان بیفزایی.
راستش هیچوقت حوصلۀ خواندنِ داستان در ویرگول را نداشتهام. شاید به سبب طولانی بودنشان. اما این یکی را بگذار باشد اینجا. پنجرهای است رو به گذشته. شاید هم روزی خواندمش. حالا که ذخیرههایم قرار است از ۴ پست فراتر نرود، احتمالاً زودبهزود به آن سرک بکشم و خالیاش کنم. فکر کنم سرورهای ویرگول را خنک کردم با این پاکسازی. و خیالِ خودم را راحت و سبک.
آنقدر حرف دارم که بزنم که نگو. دهان که باز میکنم کلمه میریزد اما ارادۀ نوشتن که میکنم، خفگی میگیرم و قلمم در دهان میشکند.
دوست دارم بتوانم بنشینم اینجا و تا صبح برایت خُردخُرد و نصفهنیمه بنویسم و بگویم. آن هم در حالی که تو زُلزُل نگاهم میکنی. ولی نمیتوانم. چون صبح ساعت ۷ صبح باید بیدار شوم و الآن نزدیک ۲ صبح است. همزمان از کمبودِ خواب هم رنج میبرم. همیشه صبحها یا ظهرهایی که در کتابخانه هستم، با سر فرو میافتم روی شیشۀ میز و چُرت میزنم، و چُرت میزنم، و دردِ گردن میگیرم ولی ادامه میدهم تا زجرکُش بشوم و خواب را از سرم فراری بدهم. تازه اگر موفق بشوم؛ معمولاً سمجتر و سرتقتر از آن است که به این راحتیها رها کند و برود؛ میلِ کِشنده و کُشندۀ خواب را میگویم.
مثل آن گربۀ بیحیا و نرمی است که تقریباً هر روزِ هفته، باید دقایق قابل توجهی را صرف کنم تا از کتابخانه بیرونش کنم. خیلی بیچشمورو است. انگار منزلِ خالهاش است. تا میبیند در باز است، سلانهسلانه وارد میشود و صاف هم میآید داخلِ مخزن و خودش را میمالد به در و دیوار و کتابها و طبقهها. گویی که خارش دارد یا میخواهد خستگی در کند یا نمیدانم چه. حالا اما چند وقتی است بهسبب سردیِ هوا، بچهها دیگر در را بهندرت باز میگذارند و گربۀ مفلوک هم مجال چندانی برای ورود نمییابد. اما او هم گناه دارد باور کن. میبینمش میپلکد دوروبر کتابخانه؛ ناامیدانه و خسته. هم سرما را تحمل میکند و هم گرسنگی را. حیوونکی. راستی هم اینها چه گناهی کردهاند. پدرِ بیمبالاتِ ما یک سیب را نصفه گاز زد و ما سالهاست داریم تقاصش را پس میدهیم؛ اما اینها همان سیب را هم هنوز گاز نزدهاند و اینگونه است وضعشان. چه میدانم. کسی تهاش را نمیداند.
نمیتوانم تا صبح برایت بنویسم. اما این دلیل نمیشود که نتوانم تا نیمهشب بنویسم. صبح باید بروم رد زندگی. بروم رد زندگی را بگیرم که گم نشود. وگرنه خیلی دلم میخواست میتوانستم عاشقپیشهای حقیقی باشم برایت. مثل قصهها. مثل قصههای خیالی، لم میدادم و لم میدادی و واقعاً زُل میزدم در چشمانت و بیوقفه و مداوم و شیرین و دقیق حرف میزدم بدونِ اینکه کلمه کم بیاورم. نه اینکه بعد از دو کلمه حرفزدن به تتهپته بیفتم و بگویم: «نمیدانم چرا انقدر تپق میزنم. حتماً سردیام کرده.» و ساعتی بعد، مثلاً آن موقع که تو دیگر نیستی و رفتهای و برای همیشه یا موقتاً فاصله گرفتهای و هنوز جای تنت روی تنم مانده، به خودم بیایم و علتِ حقیقیِ سردیِ درونم که منجر به بریدگیِ کلام و لکنت زبانم شده بود را در بیابم: این سرمای من ناشی از گرمای فزایندۀ تو بوده. و عادتنداشتن به گرمای تو. طوری که حتی آن لحظه هم که دارمت، داشتمت، و نگاهت میکنم، میکردم، و حرارتت از هر جهت مرا بغل گرفته است، بود، باز هم خیال میکردم در سرمای دی ماه، وسط کویری خشک، تکوتنها، مجبور به همآغوشی با درختی وحشی هستم؛ و نه کسی و چیزی چون تو.
یاوهگو و پریشانسخن هستم و نه چیزی دیگر. بر من ببخش.
من با اینکه آهنگهای چاوشی را زیاد دوست میدارم و هنوز هم از گوشیدنشان لذت میبرم، در یک برآیندِ کلی، بیشتر مصداقِ آهنگهای بُمرانی هستم. من کسی که تو فکر میکنی نیستم! حتی آن کسی که فکر نمیکنی هم نیستم. قهرمان و فداکار نیستم! اما شاید منفور و بزدل هم نباشم. به فکر تنهایی و غمهای جهان نیستم. من رویایِ شبانهات نیستم؛ هر چند شاید کابوسهای شبانهات هم نباشم. هیچ درخور زیباییات نیستم. راستگو و درستکار و سربهراه و چشمپاک و باثبات نیستم. خوب مرا ورانداز کن؛ هیچکس نیستم.
اما فکر نکن که با وجودِ مسائلی که ذکرشان رفت، نمیدانم که هنوز حرفهایترین قابِ بسته روی لبهای من، گوشها و چشمانِ تو هستند و بس. خیالم راحت است که پابهپای من، با من قدم میزنی و راه میآیی تا بگویم از دردها و حسرتها و دیدهها و شنیدهها و سخت و آسانِ این زمین و این آسمانِ محالِ بیمجالِ دودآلود. هرچند که محتمل است سخن نیز همه باد باشد و کسی تاکنون هرگز نشنیده باشد که از راه گوش بتوان به قلبِ افسرده راه یافت. شاید هم حرف بادی باشد و بوزد و از یاد برود و واقعاً هم به قلب راهی نداشته باشد.
باورت نشود به گمانم. ولی من هنوز خیره میشوم و با تو حرف میزنم و منتظرم که از در و دیوارِ سردِ خانه صدایی یا دستی در بیاید. ولی نه. تو نیستی. هیچ کسی نیست. راستش هستی اما حضورت حداقلی است. و البته این بار، یخِ قلمم را همین حداقلِ بودنت شکانده. همین همراهیهایت. وگرنه که من خیلی وقت پیش بین این نظریات و استراتژیها و مفاهیم، جان داده و تمام شده و خاک شده بودم؛ با وجودِ این دلتنگی.
یک زمانی و از یک جنبهای معتقد بودم هنر بلای جانِ آدمی است. هنوز هم این را قبول دارم. ولی این را هم قبول دارم که هم بلا است و هم دوای جان. هم درد است و هم درمان و هم زهر و هم تریاق. همین است که گاهاً شبانگاهان پناهِ آدم میشود یکدو خط ادبیات یا یکدوصد تصویرِ پیوسته.
من به موسیقی مدیونم. آن زمانهایی که فرو رفتهام در خشکی و سستی ولی همزمان دلم میخواهد چیزی بنویسم، فقط موسیقی میتواند جراحتهایم را زنده کند و من را بیدار کند و کلماتم را بیرون بکشد و بریزد جلویم و بگوید: «بیا. شاهد باش. حالا دیگر بهانهای نداری.» و این فقط یکی از آوردههای موسیقی است برایم.
خیلی خشک و سست شدهام؛ تعداد قطعاتی که برای نوشتنِ این متن شنیدم آنقدر زیاد است که حالِ ذکرشان نیست. هرچند به برخی از آنها در متن اشاره شد. خیر پیش.
دو سه روزی از اواسطِ انتهاییِ آبانِ 02