
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
و زمانیکه پروردگارم خواست مرا متوجه خودم کند.
زمانیکه پروردگارم خواست مرا به خودم معرفی کند.
سالها به یک روال معمولی و تکراری عادت کرده بودم
رویا داشتم ،اما فقط تصورش رو
احساس داشتم، اما انگار ساکن و خاموش بود
و ذهنم که مرا هدایت میکرد اما بسیار محدود ،در چارچوب آنچه آموخته بود و میشناخت.
و ذهنم که مرا هدایت می کرد اما انگار به سوی ضعف
و زمانیکه پروردگارم خواست مرا متوجه خودم کند
احساسم
احساسی که ساکن و خاموش بود بیدار شد ، روشن شد
و من اولین بار بود که به این نحو متوجه احساسم شدم
و پروردگارم که همراه من بود
پروردگاری که انگار تنها کارش نگهبانی و مراقبت از منه تا آب تو دلم تکون نخوره
تا من بفهمم
تا من درک کنم
تا زمانی که من کم میارم
تا زمانی که من میرنجم
تا زمانی که من می ترسم بهم بگه من اینجام،کنار تو
تا همه چیز به نحو زیبایی پیش بره
و من متوجه احساسم شدم
احساسی که فقط زیبایی و نور و محبت بود
اونقدر زیبا که به پروردگارم گفتم
خدایا من این احساس رو خیلی دوست دارم
خدایا من این احساس رو تا ابد میخوام
خدایا من این احساس رو انتخاب میکنم
احساسی فارغ از ذهن و محدودیتهاش
احساسی فارغ از این دنیا و محدودیتهاش
احساس فارغ از همه چیز
فقط اون حس زیبا بدون در نظر گرفتن هیچ چیزی
و مسئله همینه
احساسی که فارغ از ذهن و این دنیا و محدودیتهاشه
برای این دنیا (و هر آنچه در اونه) کارکردی نداره
و پروردگارم گفت این زیبایی، وجود توئه
وجود و قلب تو ظرفیت این همه زیبایی رو داره
ظرف این همه زیبایی و نور و عشق ، قلبه
پس متوجه وجودت باش
پس متوجه قلبت باش
پس متوجه این همه زیباییت باش
آگاه باش و بدان