Stockholm
Stockholm
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

Ma Lune|ماهِ من


همیشه فکر میکردم باید در این لحظات به چیز های مهم فکر کنم.

چیز های مهمی که معمولا ادم به آن فکر نمیکند و در چنین موقعیتی به او وحی می شود.

ولی وقتی نوبت به من رسید اندوه یا حس جدیدی به سراغم نیامد؛ حتی پشیمانی جدیدی هم نبود که به طور ویژه از ان رنج ببرم.

فقط هر کاری کردم غرق شدنش انقدری که باید واقعی که باید به نظر نمی رسید.

اول فکر کردم خواب میبینم؛ هرچند که اگر معجزه هم میشد و خواب به چشمانم می امد، تنها قادر به دیدن تصاویر تکراری و مبهمی بودم.

برای تمام شدن نفسش، خواب های من اما جوابگو نبودند. درواقع اگر بی حس نبودم فکر میکردم کنار او هستم.

آسوده به کف دریاچه کشیده میشدیم و آنجا دراز میکشیدیم، همان طور که دوست داشت.

ولی من رها شده بودم. ممکن نبود.آه، دوباره به یاد اوردم.

~

غرق در خیالاتم بودم که ناگهان او را ایستاده روبروی خودم پیدا کردم. انگار که هیچ وقت در حال خفه شدن در اب دریا نبوده.

با آن لباس سفید بلند و درب و داغان به سمتم میامد، و در حالی که پوستش رنگ پریده تر از همیشه بود، به من نگاه میکرد.

دیدنش به دلایل زیادی حس عصبانیتم را بر انگیخت. هرگز نفهمیدم چرا تا این حد به احساساتم اجازه پیشروی دادم ، اما ناگاه شروع به مویه کردم و شیون سر دادم:

"چرا داری میری؟!"

به لبخندی بسنده کرد.

لبخندی مبهم، مثل هر چیز دیگری در این موقعیت.

مبهم، مثل این که چرا طرد شدم، چرا اشک میریزم، و این... اوه، مثل این صدای پا‌ و همهمه.

به راستی چه کسی خلوت آلوده مارا بر هم زده؟سربرگرداندم و به اطراف نگاه کردم.

نمیدانستم اینجا کجاست، ولی چندین چهره اشنا بودند.

انقدری اشنا که بتوانم بگویم چند باری دیدمشان، و احتمال دهم از دست همین ها فراری بودیم.

به او چشم دوختم و بی توجه به بقیه، دوباره سوال کردم:

"چرا بدون من میری؟! ما قول داده بودیم!"

به نشانه نه سر تکان داد. اصرار کردم:

"میتونیم باهم فرار کنیم!"

کلمات بی هیچ اختیاری از جانب شخص از دهان خارج شده و با پیوستگی جمله میساختند.

گذاشت صدایش گوشم را نوازش کند:

" وقت زیادی نمونده. باید بری! فقط تظاهر کن من وجود ندارم."

حرکات و ظاهر نامرتب اما ارامش بخشش را حفظ کرده بود، همان لحظه بود که با چشم هایی که لبخند میزدند از من خداحافظی کرد.

"منظورتو نمیفهمم. لطفا، لونا..."

از من دور بود. خیلی دور. ولی مطمئنم لب هایش تکان خوردند. نشنیدم چه گفت؛ اما به دلایلی دست از تلاش برداشتم.

انجا بود که چشم هایم سیاهی رفتند و دیگر صدایی نشنیدم. نه ان لحظه، و نه هیچ وقت دیگری.

لونا را تا اخر عمرم ندیدم، به جز وقت هایی که به جای او با بازتابم در اینه سخن میگفتم؛ و حدس میزنم تا اخر عمر محزون باشم، با این حال منظورش برایم روشن شد؛

دقیقا همان جایی که به هوش امدم و گفتند بعد از فرار از تیمارستان، جسد در حال غرق شدنم به طرز معجزه اسایی به زندگی برگشت.

به من گفتند به خاطر فشار اب شنوایی ام را از دست دادم و بسیار بابت ان شرمنده بودند؛ ولی کمبود عمیقی که من حس میکردم از نیستی سرمایه دیگری نشات میگرفت.

همانطور که گفته بود و قول دادم، خاطراتمان را به صورت راز نگه داشتم. راست میگفت.

از وقتی کمتر راجع به لونا حرف زدم تراپیست پیشرفت بسیاری در جلساتمان دید. ولی من تیمارستان را ترک نکردم. هرگز!

آنجا خانه بود. خانه ما. خانه من و لونا ، و زندان بان هایی به اسم پرستار.

داستان لونا برای باری دیگر به امواج فراموشی سپرده شد و البته که دیگر کسی جویای حقایق ان حادثه نشد، به جز من و او و شما...


"But Three may keep a secret, if two of them are dead.”





خوابداستان کوتاهماهخاطره
و روزی زیر آوار حرف ها، جان خواهیم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید