
:برای بابا
مامان من یواشکی پیر شد،
مثلا اینجوری که در فاصلهی بینِ سماور و سجاده و چرخ خیاطیش.
میون کوک زدن ها،نشستن رو سکوی دم کوچه با خانوم های همسایه و تعریف کردن زندگیشون با خانواده ی شوهر توی اتاق دوازده متری.
.
.
.
بابا ولی نه، احتمالا یکدفعه.
یا یکدفعه پیر شد، یا نشون نداد،یا من نفهمیدم.
یا پشت شبایی که دیر میومد خونه و من خواب میبودم و نمیدیدمش ،پنهانش میکرد
.
.
الان شده هفتاد سالش.
هنوزم کار میکنه
با تاکسیِ زردش
پوستش عین بلور سفیده ولی قشنگیاش جلوی آفتاب به رنگ سرخ تبدیل شده
حتمی تا الان بار ها واسه این که برای ما درهای بسته رو باز کنه،بارها دستش لای درای بسته ی روزگار مونده
بابا هفتاد سالشه
و من سی سالم
از وقتی یادمه اون درخت انجیر گوشه ی حیاط بود
الانم هست
گاهی فکر میکنم واسه بابا اون یه درختِ انجیرِ معمولی نبود و نیست،جایی بودش که قایمکی کنارش غصه ی هرچهارتای ما رو میخورد.
ساعت ۱۲ شب ،صدای پیچیدن کلید در حیاط میومد،
- عه باباست
از پنجره میدیدمش ،میرفت کنارِ درخت
سیگارشو روشن میکرد
به چی فکر میکرد؟
من،سعید،سیامک،سمیه؟
با دود سیگارش غصه ی کدوممونو دود میکرد؟
که وقتی میاد بالا پیشمون خم به ابروش نباشه
که آب تو دلمون تکون نخوره ها..
.
موفق بود ولی یهو پیر شد
یهو همه خم به ابرو نیاوردن ها شدن رگ های بسته ی قلب
رفت زیر تیغ جراحی
بعدش دیگه سیگار نکشید
الان بابا هفتاد سالشه
اون درختم هنوز هست
دیگه سیگار نمیکشه
یعنی چجوری الان فکراشو ،غصه هایی که ماله اون نیستن رو دود میکنه میره هوا؟
الان چیکار میکنه که انقدر خوب نمیزاره آب تو دلمون تکون بخوره...
باباها یهو پیر میشن
درست زمانی که نشون میدن هیچی عین خیالشون نیست
همون خیال، عین خوره افتاده به جونشون
یک دفعه،بی صدا