
-سلام،پدربزرگ!
+اوه!سلام مایا.
پدربزرگ از روی صندلی اش بلند شد و به سمت در آمد و مایا را در آغوش کشید:«حال نوه محبوب من چطوره؟»مایای هفده ساله لبخند سرخوشانه ای زد و گفت:«نوه شما که خوبه،حال پدربزرگ محبوب من چطوره؟»پدربزرگ خندید و به سمت آشپزخانه رفت:«ای پررو.»مایا ساک پارچه ای اش را روی مبل راحتی پدربزرگ انداخت و بارانیاش را آویزان کرد:«هوا بیرون خیلی سرده!بارون خیلی شدید در حال باریدنه.»پدربزرگ قهوه جوش را برداشت:«و مایا بونز،گزارشگر امروز اخبار آب و هواست.»مایا چترش را هم کنار بارانی گذاشت و نشست روی مبل:«فکر کنم گزارشگر ویژهت پیتره؛پدربزرگ.»پدربزرگ،با یک سینی و دو لیوان قهوه به سمت مایا آمد:«پیتر خیلی بیشتر از تو به من سرمیزنه؛مایا.ولی این دلیل نمیشه که گزارشگر ویژه ام باشه!»مایا لبخند میزند و قهوهاش را از توی سینی برمیدارد:«ممنون،پدربزرگ.»پدربزرگ بعد از نوشیدن یک قلپ از قهوه اش گفت:«امیدوارم راه سخت نبوده باشه.از شهر تا اینجا خیلی راهه مایا!»مایا اخم میکند:«اصلا هم سخت نبود.برای رسیدن به کلبه محبوبم هر کاری میکنم!عاشق بوی چوب اینجام.»پدربزرگ با لحن فیلسوفانه ای میگوید:«امروز روز کلمه محبوبـه،نه؟»مایا خندید.او عاشق پدربزرگش بود،پدربزرگش هم.از بعد مرگ مادربزرگ،آن دو بهترین دوستان هم شده بودند.وقتی مایا خیلی کوچک بود پدر و مادرش هر دو شاغل بودند و جای او کلبه پدربزرگ بود و بس.کلبه،دوست قدیمیش بود و پدربزرگ،یار کودکیاش.او هرروز قد میکشید.خط هایی که با چاقوی جیبی پدربزرگ روی ستون اصلی کنده شده بودند،مدرک موثقی برای این موضوع بود.نگاه مایا به عکس های روی شومینه افتاد و لبخندش عمیق تر شد:«پدربزرگ،اولین بار که با هم رفتیم شکار رو یادته؟»پدربزرگ گفت:«مگه میشه یادم بره!تو ذاتا شکارچی بودی.»مایا سر کج کرد:«یعنی میگی الان نیستم؟»نیش پدربزرگ باز شد:«انگاری دل یهنفر شکار میخواد!»
-جنگل از دفعه آخری که اینجا اومدیم خلوت تر شده.
+موافقم.درختا رو که قطع کردن،انگار شهروندای اینجا رفتن.
تفنگ شکاری پدربزرگ روی شانه مایا بود.مایا به سمت دریاچه حرکت کرد:«بیا بریم اینور پدربزرگ،نزدیک دریاچه.»پدربزرگ با یک فلاسک پر از دمنوش پشت سر مایا به راه افتاد.باران سبک تر شده بود.
مایا کنار آب نشست و پدر بزرگ،کنار مایا.ماهی ها از بالای آب شفاف و زلال دریاچه مشخص بودند.آسمان پر ابر،در پس برگ درختان تصویری رویایی ساخته بود.پدربزرگ تفنگ را از مایا گرفت:«بزار بهت نشون بدم شکار یعنی چی!»و پرنده ای را که روی هوا در حال پرواز بود زد.مایا خندید:«این ته توانته پیرمرد؟»و تفنگ را گرفت و شلیک کرد.پرنده ای که مایا زده بود روی آب دریاچه افتاد؛پدربزرگ لبخند زد:«درست سر جایی که باید بیوفته.»مایا تفنگ را کنار گذاشت و از سر فلاسک کمی دمنوش نوشید،بعد فلاسک را به پدربزرگ داد تا او هم کمی بنوشد و گلویش گرم شود.آرام گفت:«دلم برای اون موقع ها تنگ شده پدربزرگ..»
مایا از خواب بیدار شد.ژاکت سبز رنگ پدربزرگ رویش بود و سرش روی پای او.بلند شد و نگاهش به پدربزرگ افتاد،انگار خوابش برده بود.لبخند بر لب مایا نشست.نزدیک تر که شد،فهمید پدربزرگ دیگر نفس نمیکشد.نفسش بند آمد و عقب عقب رفت.قطرات درشت و گرم اشک،صورت سردش را پوشاندند.پدربزرگ،ایست قلبی کرده بود..و مایا تا آخر عمرش حسرت این را خورد که نتوانست از او خداحافظی کند.بعد از آن روز،مایا هر آخر هفته به کلبه میرفت و آنجا را تمیز میکرد،و تاسف میخورد که چرا بیشتر پیش پدربزرگ نرفته بود...