⛔️این داستان مناسب رده سنی بالای ۱۶ سال هست⛔️
الف سماور را روشن کرد و لیوانی چای برداشت. سپس به بالکن کوچک خانه رفت، جایی که خرت و پرتها — صندلی، پیاز و سیبزمینی — کنار هم تلنبار شده بودند. صبح های پاییز آفتابی نیمه گرم بر گوشه بالکن میتابید و چای خوردن را با نظاره بر تصویر مقابل که بام خانه ها و چند درخت بزرگ آنطرف تر و چندین کوه و کبوتر بود لذت بخش میکرد ، الف همانطور که لیوان چای را مقابل دهانش گرفته بود و از لمس بخار آن با صورتش لذت میبرد ، دست در جیب ، چشمانش را تنگ کرد و متوجه حیاط مقابل خانه شد که به علت بلند بودن ارتفاع آپارتمانی که در آن ساکن بود به آن اشراف داشت و محوطه اش کاملا مشخص بود ، ابتدا یک زن و یک مرد جوان که بهشان میخورد حدودا دور و بر بیست تا بیست و پنج ساله باشند با قدم هایی آرام و باطمانینه وارد حیاط شدند ، مرد جوان یکسر دور و برش را میپایید و با هر صدایی گوشهایش تیز میشد ، زن جوان نیز دستانش را دور ساعد مرد حلقه کرده بود و سرمستانه همانطور آرام با او قدم بر میداشت .

حیاط متوسطی بود ، کاشی های سفید و رنگ پریده و دیواری با آجر های نو و یک باغچه با چند نهال کوچک در خود داشت ، تمیز بود و انگار تازه صبح آن را جارو زده بودند چرا که با وجود درخت خانه کناری همسایه که تا دیوار حیاط راه یافته بود و قدی تنومند داشت و با توجه به برگ ریزان اواسط پاییز اما هیچ اثری ازبرگ زرد و کثیفی زیر سایه درخت مشاهده نمیشد ، مرد جوان دخترک را در آغوش گرفت و با ترسی عیان سرش را آرام آرام به لب های دخترک خم کرد ، باز مشخص بود از شنیدن هر صدایی هراسناک است ، اما تنش را میان لباس های مشکی و بلند زن جا داده بود دختر آرامِ آرام بود و انگار تنها طغیان احساسات بود که سر تا سر بدنش را چون موجی آرام میگستراند ، الف جرعه ای از چایش نوشید و اشکی از گوشه چشمش به انحنای کنار دماغش راه یافت , او سریعا دستش را روی صورتش مالید و چشمانش را از منظره برداشت و نگاهی به جعبه شیرینی روی میز بالکن که زن همسایه دیروز برای او آورده بود انداخت , ثانیه ای مکث کرد گوشه پلکش پرید و آب دهانش را با حالتی سریع قورت داد و باز به نگاه کردن صحنه بازگشت ، بوسه ادامه داشت ، مرد جوان پس از چند دقیقه دختر را با حالتی که انگار او را از خود رهانیده باشد کنار کشید و سریعا خود را از او فاصله داد ، دختر نیز سرش را پایین انداخته بود , انگشت اشاره سمت راستش را در مشت چپش چپانده بود و همچون روباهی ,تنها شکمش با حالتی آرام و زیبا بالا و پایین میشد الف جرعه ای دیگر نوشید , دسته عینکش را تکان داد و کمی اخم کرد ، مرد انگار که بهوش آمده باشد ,نگاهی به سر پایین زن انداخت و دست او را گرفت و با حالتی شوکه کننده و انگار که او را از زمین کنده باشد با هم به سوی خانه ته حیاط دویدند ، در را باز کردند و انگار که در آغوش خانه افتاده باشند به داخل جستند .الف اواسط چای خود بود و جرعه هایی آرام از آن مینوشید و همانطور نگاهش به سمت بام ساختمان خانه ها معطوف بود , بام های ایزوگام شده ای که به علت انعکاس نور سطحشان کمی درخشان و در عین حال رنگ پریده به نظر می آمد, آنتن های ماهواره ها لوله های دراز سقف خانه ها و صدای آرام موتور برخی که مثل ناله ای سوزناک بود از آن بالا حالتی عجیب به خانه ها میداد, صبح آرامی بود, سرو مقابل خانه که دورتر قرار داشت تکانی خورد وچند برگ نیمه زرد از بالای آن روی زمین افتاد و پیروزی خمیده که چادر سر داشت برگ ها را له کرد و جلو رفت

الف همانطور تماشا میکرد که نگاهش به سمت کاشی های لبه پشت بام آپارتمان مقابل خیره شد که چند کبوتر کوچک روی آن سلانه سلانه قدم میزدند ، یکی از آنها انگار که رقصنده ای ماهر باشد پاهایش را در اینسو و آنسو بام میگذاشت و همراه صف دیگر پرنده ها راه میرفت ، الف یاد یک آهنگ افتاد که در شب تولد یکی از دوستانش شنیده بود که ویولونیست آن را به طرز حرفه ای مینواخت ، لیوان را که آخرین جرعه ها در آن موجوار به صخره سفیدش برخورد میکردند ، از جلوی دهانش پایین آورد و با لبی بسته شروع به خواندن ریتم آهنگ کرد ، همزمان به کبوتر ها خیره بود و در خیالش تصور میکرد پرنده ها با ریتم او میرقصند , جرعه ی پایانی چایش را سرکشید , نفسی از ته دل سر داد و همانطور که باز به آن نقطه حیاط خانه مینگریست تصمیم گرفت به خانه برگردد .