The
The
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

حرف زدن های خودم با خودم، اما بلند بلند! (قسمت اول)





این روزها، احساس آدمی را دارم که می خواهد سوار بالنش بشود. از آدم ها فاصله بگیرد و برود آن بالا بالاهایی که خودش هم نمی داند دقیقا کجاست. آدمی که هنوز اعتقاد دارد که باید عادت کند که به هیچ چیز عادت نکند، حتی به خانه های امن و گرمی که آرام آرام می سازد و از ترس وابسته شدن رهایشان می کند.

باید اعتراف کرد که ما آدم ها همه موج سواریم. اما تفاوت از آن جایی شروع می شود که برخی ترجیح می دهند نزدیک ساحل، جایی آرام رو تخته مان بایستند و حرکت کنند و با هر نسیم کوچک، بارها به ساحل پناه ببرند و برخی با آگاهی از خطر سقوط و فروافتادن با هیجان و لذت به سمت امواج بروند.

و چه زیباست زندگی آن هایی که دوست دارند خود را با انتخاب هایشان به چالش بکشند، چون نمی توانند بی خطر زندگی کنند چون نمی توانند یکی از هزاران مورچه تکراری باشند که در خطی دراز مثل بقیه یک مسیر را به خاطر امنیتش طی می کنند.

این زندگی لعنتی، لحظات عالی و قشنگش پر از موج است. موج هایی که همیشه ما را بالا نمی برند، گاهی به زیر می کشند، مثل موج مرگ پدر، که وقتی زیر سایه اش ترس تا زیر پوستتان می رود، کمی بعد موج یک عشق می تواند شما را به اوج ببرد و همه آن احساس تعلق و امنیتی که از دست داده اید، دوباره به شما برگرداند.


نسیم های زندگی، فرصت هایی است که ناگهان زندگی بهمان می دهد. آن ها را نمی شود دید، که اگر دیدنی بود همه می رفتیم آن بالا بالاها. اما می شود حس کرد و ازشان لذت برد ...

زندگیفلسفهداستاننوشتن
به جای عجیبی از زندگی رسیدیم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید