کمند...
کمند...
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

بی عنوان!



ماه من!
این آدم‌ها حرف‌های مرا نمی‌فهمند!
گویی در هزارتو های وجودشان گم‌شده‌اند.
دلم برایشان می‌سوزد! برای خاکستر‌هایی که به امید خاکی بودن در انتظار شکفتن هستند...
چه خیال شیرینی!
چه آسان آرزوهایشان به آتش کشیده می‌شود! از حق نگذریم...شعله‌های زیبایی هم دارد. اما شعله‌هایش، بوی تعفن می‌دهند!
بویی که احوالاتم را به‌هم می‌ریزد! به گمانم معده درد همیشگی‌ام از همین بو سرچشمه می‌گیرد!
آرزو‌های سوخته!...

بیا با‌هم برویم!
به جنگل و آغوش برگ‌های تیره‌اش پناه ببریم!
دیگر نفس کشیدن برایم دشوار است!


بیا برویم!
به گمانم آنجا کمتر بوی سوختگی می‌دهد!

زیر انداز آبی رنگم را هم می‌آورم؛
قدری بنشینیم...!
شاید در میان این نشستن‌ها، کمی حرف زدیم!


دمنوش آویشن هم دم می‌کنم!
می‌دانم، تو هم مثل من دمنوش را به چای ترجیح می‌دهی!


کیک شکلاتی هم می‌پزم!
به یاد دارم، یک بار از طعمش تعریف کرده‌ بودی!


تو هم... تو هم گیتارت را بیاور!
تمام حرف‌هایی را که نمی‌توانی بزنی، برایم بنواز!

گوش می‌دهم!

دلنوشتهماه مندلنوشته کوتاهمتن کوتاهدلنوشت
نوشته‌های یک تناقض؛ وبلاگ شخصی: kamand.royablog.ir کانال تلگرام: Hobootedard
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید