ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...نوشته‌های یک تناقض
کمند...
کمند...
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

بی عنوان


نرسیدم.
نرسیدم.

خوب شد قرص‌ها را دور نریختم.

دکتر تشخیص داد که بیمارم، که بیماری‌ام کاری با جسم بیچاره‌ام ندارد، که این درد التیام نیافته

روحی‌ست.

قبولش نمی‌کردم و این انکارِ بی‌وقفه، قلبم را عذاب می‌داد.

افسردگی‌ به گلویم چنگ می‌زند.

خوب شد که قرص ها را دور نریختم.

از عوارضش ترسی ندارم، بیشتر خوابالودگی‌ست که در موارد آرامش و سبکی به بی‌خوابی بدل می‌شود.

مرا به خواب دعوت می‌کند، به‌ سمت و سوی آرامشی مهار نشدنی؛ که هیچ ناجوانمردی، نمی‌تواند سلب‌اش کند‌.

نوشتن چه آرامشی دارد!

کاش می‌توانستم تمام افکارم را بنویسم، اما من حتی با قلم نیز هم راز نیستم، حتی به قلم هم همه‌ حقیقت را نمی‌گویم.

چرا این سر پر از چرا دائما با سرهایی خالی از چرا که به شدت از او می‌خواهند که بگوید، چرا می‌گوید چرا، سر و کله می‌زند؟

در حالی که شدیدا محتاج سری‌ست که زبانش به وزنِ زیرا بچرخد؟ تا بلکه همهمه‌ی چراهای بی‌امانش قدری بریده شود؟ پیش از اینکه گلوی خود را چون گوسفندی که امروز جایش در چِراگاه خالی‌ست بِبُرد، و با این نفس کشی خود را قربانیِ خود کند.

و شاید قربانی اطرافیانی که دائما از او می‌پرسند چرا اینقدر چرا؟

خوب شد قرص‌ها را دور نریختم.

بچه‌ی حرف گوش کنی شده‌ام و به صدای مغزم که دائما با هر ضربان رگ متورمم تکرار می‌کند:" کاش مرده باشم!" به دقت گوش می‌دهم. صدا در فاصله‌ی اندک میان یاخته‌ای سلول‌های بافت پیوندی استخوان‌هایم می پیچد و از درون آن‌ها را به لرزه در می‌آورد. لرزی که نه از استرس، بلکه از حس غریب ترس در تنم پدیدار می‌شود. من از این افکار که بی‌ لبخندی حاکی از شوخی، در رگم جاری می‌شوند، می‌ترسم.

باور دارم که چیزی با عنوان مرگ اختیاری وجود دارد، من آن را خودکشی نمی‌نامم. اگر خودکشی خطابش کنند، ترجیح می‌دهم بی‌عنوان باقی بماند. به گمانم نوعی تمایل به دیگر زندگی نکردن باشد.

کافی‌ست چشمانت را ببندی و بخوابی، با این قصد که دیگر بیدار نشوی. که این سه شرط اصلی دارد؛ یک، آنقدر احساس سبکی کنی که ذهنت در فضایی تاریک معلق باشد و آنقدر در اندیشه‌هایت گم شده باشی، که به هیچ نیندیشی. و شرط آخر اینکه، روحت رنجور تر و خسته‌تر از آن باشد که توانایی پیدا کردن دوباره‌ی جسمت را در خود ببیند.

و چیزی که لرزش بی اختیار تنم را بیشتر می‌کند این است، که من تمام این شرایط را دارم.

حالا بیش از این افکار بی‌رحمانه، از خواب می‌ترسم...

خوابی که تنها پناهگاه من است. به گمانم، تنها پناهم را نیز باختم.

خدای من...

خوب شد که قرص‌ها را دور نریختم!

غمگینفلسفیدلنوشتهادبیافسردگی
۱۰
۴
کمند...
کمند...
نوشته‌های یک تناقض
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید