ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...نوشته‌های یک تناقض
کمند...
کمند...
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بی عنوان!



قبل‌ترها...وقتی تنهایم می‌گذاشتند...چونان ابر بهار می‌باریدم! اما حالا تنها رفتنشان را نگاه می‌کنم و قدم‌هایشان را می‌شمارم...

آدم‌های کوتاه و بلند و چاق و لاغر و پیر و جوانی که از نظرم پنهان و در خاطراتم محو می‌شوند!

دلم برایشان تنگ می‌شود! به هر حال بخشی از عمرم را، هرچند کوتاه ...در کنارشان سپری کرده‌ام!

اما دل تنگم این بار، سریع تر آرام می‌گیرد! او هم عادت کرده‌است...به سوال های بی جواب و گذشتن‌های بی‌دلیل!

بعضی عادات، ترسناک به نظر می‌رسند...اما به هر حال؛ ترک عادت موجب مرض است و من همین حالا هم بیماری‌های زیادی دارم که مطمئنا از افزایش شمارشان خوش‌حال نمی‌شوم!

_کمند

دلنوشتهدلنوشته کوتاهرفتنخستهمتن کوتاه
۱۰
۰
کمند...
کمند...
نوشته‌های یک تناقض
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید