ساعت5:53 دقیقه...
دوران دقیقههای جان فرسا، ذهنم را فرسوده کردهست! کاش نمیدیدم... کاش شهر چشمانم متروکه بود...
آدمی گر تباهی را به چشم دیده و برای غرق نشدن دست و پا نزند، حتی از خدا هم، کاری بر نمیآید!
و تفاوت میان آدمی و من، این است که حتی اگر بر بیاید، دریغ خواهد شد.
شمار ثانیه ها مدام چونان ماهی از میان دستانم سر خورده، برای بقا تلاش می کنند!
زیرا زمان هم در سایهی تاریکی، بی معنا خواهدبود!
غم بر تک تک جوارحم چیره شده، قصد جانم را دارد! این بار، آرامشی در آن نمی بینم...
دیوار دنیا گویی تنگ و تنگتر شده، بر سرم فرو میریزد...
و شاید این همان قیامتیست که سالها آوازهاش میهمان ناخواندهی لالههای شنوا بود و ترس را بر مردمان بینای هر چشمی، قالب می کرد...
تا ببارند و خاموش باشند! نپرسند و مدهوش باشند و همچنان مخشوش باقی بمانند چرا که بهتر است تا منفور باشند!
و منِ منفور زمان حال...به منِ گذشتهی خاموشِ لال، مینگرد!
او خستهاست و من خستهتر!
او خستهست و من شکسته تر!
او خستهاست و من محروم تر!
او خسته است و من...محکومتر!
زمان از بند خارج شده و مرا در جایی فاقد از زمان و مکان به بند میکشد!
و شاید این حالِ بیقرار غمزده...همان قیامت باشد! و دوزخش، زندگی دوباره، پس از مردنهای بسیار!
از گوشهترین گوشهی این دوزخ گمشده، به چرخهی بیپایان عمرم خیره شدهام!
و در میان نوشتههایم، به دنبال جایی برای پایان میگردم...
مرگ امتحانش را پس داده! پایان راه...
راه دیگریست!
مرگ آغاز زندگانی اوست؟
یا که تاوان خوش خیالی اوست؟
آخر این دیار تنهایی...
خاک هم، وارث خیالی اوست!
_کمند...