به آخرش رسیده ام دیگر کلمات یاری ام نمیکنند ..
همه چیز گویا برایم تکرار میشود
نحسی زمان، مجدد افکار در هم تنیده ام را به جریان می اندازد
و یک سوال بیشتر در ذهنم گنجانده نمیشود: چرا من سالم نیستم چرا مثل بقیه نمیتوانم زندگی کنم ... خسته ام خسته به عمق تمامی واژه ها
واژه هایی که خسته تر از من دنبال بهانه اند
تا گذرشان به ذهنم نیوفتد و عوض آن امواج افکار سیل آسا ذهنم را به آشوب میکشند.
و بمن میگویند به کدامین گناه قربانی شده ای ؟!
آیا بس نبود تنهایی های کودکی ات
آیا بس نبود تعرض های مکرر بر تنت
و آیا بس نبود نامهربانی ها
و آیا بس نبود عشقی ناتمام
و آیا بس نبود کتک خوردن ها
و آیا بس نبود ضربه دیدن ها
پس این بیماری چه بود که گریبان گیرت شد .
و انگشت اتهام را سمت من قرار داده تا تن
و روح بیچاره ام را دوباره آزار دهد ...
خیلی خستم خدایی خیلی خیلی گاهی آرزوی مرگ میکنم و گاهی یادم میاد هیچ توشه ای جز گناه ندارم