
سلام خانوم دکتر، آمدم تا یکی دیگر از خوابهایم را برایتان تعریف کنم. امیدوارم سخنانم شما را ملول نسازد.
یادتان است که بهتان گفتم، موقعی که درد به جانم میرسد، دنبال مخدری برای آرامش خویش میگردم. چند هفتهای است که بدجور درد به جانم رسیده است؛ از تلخیهای جدایی نگویم که تکهپارهام کرده است، اما گویی باید دندان درهم سابیده و از بیان آن امتناع کنم و به جای آن، داستان هزار پری تعریف نمایم.
بگذریم، چه مقدار دلم آشوب است؛ اما چه کنم؟ زبان قاصر از بیان برخی موارد است و ناچارم به بیانی کوتاه اکتفا کنم.
خانوم دکتر جانم، هفته پیش که بدجور دندان درهم سابیده و مشکلات گوارشی شدید پیدا کرده بودم؛ دیوانهوار دنبال ملجأ امن میگشتم و برایم نیز مطرح نبود که این ملجأ امن چه کسیست. تنها هراسان به دنبال پناهگاهی میگشتم. وارد یکی از برنامههای ایرانی برای چت کردن شدم. دلم میخواهد وقتی اینها را بیان میکنم، کسی ملامتم نکند؛ من نیز بهتر از هر کسی میدانم عواقب این چتکردنها چیست و چه مقداری بر خیالپردازیهایم دامن میزند، اما چه کنم، هزار دام و منِ تنها در میانه این آشوب، هرچند کوتاه، به دنبال دستی برای دستگیری میگردم و شاید گوشی برای شنیدن .
به همین خاطر مشغول صحبت در گروهها شدم، برایم تفاوتی نمیکرد فردی که قرار است با او حرف بزنم چه کسیست؛ اما برایم مطرح بود که خدایی نکرده احساسی بینمان شکل نگیرد. نه اینکه از احساسات خودم بترسم؛ خیلی وقت است که احساس میکنم دیگر نمیتوانم نسبت به کسی احساسی داشته باشم. نمیدانم این حس دائم است یا حسی موقت که به وقتش این نیز خواهد شکست؛ اما علی ایحال باید بگویم چنین حس بیحسی مرا فراگرفته است.
خانوم دکتر، من در این گروه مع الاسف با افرادی برای التیام دردهایم سخن گفتهام؛ اما قطعا با سواد آنها، پسری بود که میگفت «حقوق میخواند». میدانید، من در برابر علم کرنش میکنم؛ این حقیقت وجود من است. به همین خاطر، حرف شنویهایم از آدمی که بوی علم میدهد، بیشتر از آدم قلدری است که لزوماً فقط زور و بازو دارد.
بگذریم از آن پسر؛ بگذریم، اصلاً آن پسر و انفاقاتش برایم چندان اهمیتی ندارد؛ اهمیت در همان علم بارزش بود که برایتان گفتم.
بیشتر از این نمیخواهم مصور اتفاقات واقعی باشم؛ تنها میخواهم از خوابم برایتان تعریف کنم. سحر، بعد از نماز صبح که گَرده خواب چشمانم را فرا گرفته بود خودم را در صحنهای مشغول بازی دیدم؛ اینبار جوری وانمود میکردم که گویی دانشجوی دکترای روانشناسیام و قرار است دفاعیهام را ارائه دهم. مشغول نمایش و غرق در سناریوهای فکری خویش بودم که ناگهان صدایی مرا به سمت خودم هل داد:
"آبجی، آبجی"
برگشتم تا ببینم چه کسی مرا صدا میزند؛ بله، همان پسر بود، همان پسری که با او چندی پیش چت کرده بودم.
"آبجی منم... تو الان خواب هستی. برایت پیغامی دارم: آبجی، دست از شخصیت هیسترونیک بردار؛ تو ارزشمندتر از آن هستی که برای ارزشمند واقع شدن، خودت را بیارزش سازی. هرازگاهی مشکلاتت به ذهنم خطور میکند و با خودم میگویم، این دختر قرار است چگونه زندگی کند و اگر اینگونه بگذرد، معلوم نیست کدام جهنمدرهای نتیجهاش خواهد بود. راستی، آبجی، گفتی نمیتوانی خودت را در چارچوب نگهداری؟ آبجی، باید بگویم تو هزار دام برای خودت پهن کرده ای؛ چارچوب که سهل است. تو در واقع از زندانهای پیدرپی خویش نمیتوانی رهایییابی... بلند شو از این خواب مهآلود، بلند شو؛ ارزش خودت را به نگاه دیگران گره نزن. من باورت دارم؛ تو با تمام مشکلات بیدار خواهی شد؛ تو میتوانی. آبجی، حرفهایم را از خاطر نبر؛ تو باید بیدار شوی. هیسترونیک نباش؛ آبجی، حقیقی باش..."
وقتی حرفهایش تمام شد، ناگاه صدای مادرم را شنیدم که مرا بیدار ساخت و خوابم اینگونه ناتمام ماند.
با خودم فکر میکنم؛ من در این همه مدتی که به خطا رفتم یا خودم را رنجاندم، فردی را در خوابهایم میدیدم که در حال آگاهسازیام بود؛ اما هر بار شکلی و فرمی در میآمد. اکنون بهتر میدانم همه آن اشخاص، ابعاد وجودی خودم بودند؛ بخشی از خودم که جانانه در حال تلاش برای بیدار ساختنم است. وقتی چنین فکر میکنم، بدنم به لرزه درمیآید. بخشی از من اینگونه در تکاپو است؛ چرا به خاطر او، هم که شده، طول درمانم را برای راهیابی به سعادت طی نکنم؟! چرا؟