ياس
ياس
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

ناامیدی

سال‌ها قبل هرگز فکر نمی‌کردم روزی به چنین تنهایی عمیقی دچار شوم، آن روزها که نمی‌دانستم تصمیمات اشتباهم چه روزهای تلخی را برایم رقم خواهد زد. به گذشته فکر می‌کنم و همچنان دلم نمی‌خواهد تجربیاتم -هرچند اشتباه- را از زندگی‌ام حذف کنم. از طرفی این روزها انگار که مدام کوهی از تلخی و رنج و تنهایی را بر دوشم حمل می‌کنم که خسته و فرسوده‌ام کرده و دلم می‌خواهد از شرش خلاص شوم. دلم سبکی می‌خواهد حسی شبیه پرواز پرندگان، حسی شبیه خوابیدن روی آب. جنین‌وار به خودم می‌پیچم و با چشم‌های بسته تصور می‌کنم هنوز در رحم مادر هستم. کاش هرگز به دنیا نیامده بودم...

تنهاییناامیدیخستگی
من بی‌رمق‌ترین نفس این حوالی‌ام ‏از بودن مکرر بر دار خسته‌ام ‏من با عبور ثانیه‌ها خرد می‌شوم ‏از حمل این جنازه‌ی هوشیار خسته‌ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید