سالها قبل هرگز فکر نمیکردم روزی به چنین تنهایی عمیقی دچار شوم، آن روزها که نمیدانستم تصمیمات اشتباهم چه روزهای تلخی را برایم رقم خواهد زد. به گذشته فکر میکنم و همچنان دلم نمیخواهد تجربیاتم -هرچند اشتباه- را از زندگیام حذف کنم. از طرفی این روزها انگار که مدام کوهی از تلخی و رنج و تنهایی را بر دوشم حمل میکنم که خسته و فرسودهام کرده و دلم میخواهد از شرش خلاص شوم. دلم سبکی میخواهد حسی شبیه پرواز پرندگان، حسی شبیه خوابیدن روی آب. جنینوار به خودم میپیچم و با چشمهای بسته تصور میکنم هنوز در رحم مادر هستم. کاش هرگز به دنیا نیامده بودم...