Z14
Z14
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان«محافظ» قسمت ششم



به نام خدا
نزدیک آزمایشگاه بودم که صدای لونا از پشت بیسیم آمد. با حالتی مضطرب گفت:« جسیکا ماتئو نیست، قرار بود تا من کار فلش ها را تمام می کنم مراق... .»
از پشت بیسیم صداهای مختلف و در هم آمد و ناگهان صدای لونا قطع شد و بیسیم شروع به خش خش کرد. -«جسیکا؟ جسیکا لطفا جواب بده چی شد؟ جسیکا!» جسیکا را از پشت بیسیم صدا زدم اما جوابی نیامد.
ماتئو غیبش زده بود و بیسیم لونا قطع شده بود که این یعنی متوجه حضور ما شدند، و این احتمال که ماتئو جاسوس بوده باشد هم است. راهی را که آمده بودم با سرعت شروع به برگشتن کردم، بیسیم را روشن کردم تا به سینا، ربکا، اندی و منا هشدار دهم تا قبل از رسیدن آنها بتوانند فرار کنند:« سینا، ربکا، اندی، منا! باید برگردید متوجه حضور ما شدند مطمئنم که این یک تله است.» کسی جوابم را نداد، دوباره تکرار کردم« لطفا اگه کسی صدام رو می شنوه جواب بده، تکرار می کنم این یک تله است باید برگردید.» باز هم صدایی نیامد، خواستم دوباره هشدار بدهم که بیسیم خش خشی کرد و صدای ماتئو از پشت بیسیم آمد.« دیر گفتی فرمانده، همه گروهت پیش ما هستند و حالا قرار است تو هم به آنها ملحق شوی.» پس درست حدس زده بودم، ماتئو جاسوس بود، او همه را متوجه حضور ما کرده بود و حالا گروه من گیر آنها افتاده بودند. گفتم:« زیاد مطمئن نباش ماتئو، گرفتن من به این آسونی ها که فکر می کنی نیست! گروهم هم مدت زیادی قرار نیست اینجا بمانند.»
-« ببینیم و تعریف کنیم.» و بعد شروع کرد به خندیدن های نفرت بار و کر کننده. نمی توانستم الان گروهم را نجات دهم باید هر طور شده بود خودم را به سازمان می رساندم و دوباره به اینجا برمی گشتم.

داستانرمانداستان بلندمحافظداستانک
ترجیح میدم به ذوق ِخویش دیوانه باشم .تا به میل ِدگران عاقل ! من رو در بله هم دنبال کنید:) @lonelyplanet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید