Z14
Z14
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان«محافظ» قسمت پنجم


به نام خدا
دوباره همه در اتاق گروهمان جمع شدیم؛ همه آماده ماموریت هستند. دستم را مشت کردم و سمت دیوار ته اتاق که کسی در آنجا نیست می گیرم و سه پل فضایی که یکی به در اصلی و دیگری به در فرعی و آن یکی به در پشت بام راه دارد باز می کنم. هر سه گروه که از قبل وظیفه و مکانی که باید از آنجا وارد ساختمان شوند تعیین شده بود از پل فضایی جداگانه رفتند. من و لونا و ماتئو نیز وارد پل فضایی وسطی شدیم، کمی در تونلی سبز و آبی رنگ که انگار در حال چرخیدن دایره وار بود راه رفتیم تا اینکه از پل بیرون آمدیم و به مکان مشخص شده رسیدیم. با اینکه شب بود و هوا تاریک، اما محض احتیاط تونل را در کوچه ای کم تردد نزدیک ساختمان سازمان و دور از دید دوربین های جلوی در ورودی ساختمان باز کردم. پس از بسته شدن پل با احتیاط از کنار دیوار و تا حد امکان در سایه ها شروع به حرکت کردیم، تا جایی که نزدیک در ورودی ساختمان شدیم. دستم را سمت گوشم بردم و بیسیمی را که راه ارتباطیمان بود روشن کردم. آن را سینا درست کرده بود، بیسیم کوچک بود و روی گوش نصب می شد و از طریق رادیو با دیگر بیسیم ها ارتباط می گرفت. صدایی از سمت ساختمان آمد و برق کل ساختمان قطع شد و چراغ ها و دوربین های بالای در ورودی خاموش شدند. در همان لحظه بیسیم که روشنش کرده بودم خش خشی کرد و بعد صدای اندی آمد.
-« برق ساختمان را قطع کردیم می توانید وارد ساختمان شوید.»
برای اینکه متوجه شود صدایش را شنیدم گفتم:«دریافت شد» و بعد بیسیم قطع شد که وقتی حرف می زنم صدایم را بقیه نشوند تا مزاحم آنها نشوم؛ البته هر وقت که در بیسیم حرف می زنم بیسیم خودش از سمت من قطع می شود تا صدایم برای بقیه نرود ولی صدای آنها را می توانم بشنوم به شرطی که بیسیم روشن باشد. کمی بعد صدای ربکا از پشت بیسیم آمد « دریافت شد ما وارد ساختمان شدیم و نزدیک اتاق فرمان هستیم.» کمی بعد از اینکه ربکا بیسیمش را قطع کرد صدای سینا آمد« من وارد اتاق فرمان شدم یک نفر در اتاق بود که بی هوشش کردم و بستمش، حالا دوربین ها در اختیار من است ربکا هم در راه رو مراقب است. می توانید وارد ساختمان شوید.» بیسیم را وصل کردم و گفتم:« دریافت شد.»
فرمان حرکت دادم و از پشت باغچه کوچکی که دو طرف در ورودی ساختمان بود شروع به حرکت کردم و لونا و ماتئو هم به دنبالم آمدند. ساختمان حیاط نداشت و در ورودی مستقیما به داخل ساختمان راه داشت. در را با استفاده از قدرتم که مانند لیزری آبی رنگ بود شکستم و وارد ساختمان شدیم. کمی در راه رو با احتیاط جلو رفتیم تا به یک چهار راه رسیدیم، دستور ایست دادم و به کنار دیوار رفتم. کسی داشت در راه رو می آمد و به ما نزدیک می شد. ماتئو و لونا را به سمت سایه ها و گوشه ی دیوار هدایت کردم و خودم هم به دنبال آنها رفتم و در سایه مخفی شدیم تا آن فرد برود. خوشبختانه خطر رفع شد و آن فرد از راه روی دیگری رفت. نقشه ساختمان را که بر روی مچبند دستم ذخیره کرده بودم باز کردم و گفتم:« طبق نقشه در راه روی سمت راست کمی جلوتر اتاق بایگانی است و در ادامه همین راه رو و کمی دورتر از اینجا آزمایشگاه و زندان است که دوستانمامن در آنجا زندانی هستند. باید سر این چهار راه از هم جدا شویم، دوباره همینجا می بینتان، با من در ارتباط بمانید، موفق باشید.»
لونا گفت« باشه، موفق باشی» لونا و ماتئو از راه روی سمت راست رفتند، بعد از اینکه از دیدم خارج شدند من هم از راه روی وسطی به سمت آزمایشگاه حرکت کردم.

داستانداستانکداستان کوتاهدمانمحافظ
ترجیح میدم به ذوق ِخویش دیوانه باشم .تا به میل ِدگران عاقل ! من رو در بله هم دنبال کنید:) @lonelyplanet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید