
« به نام خدا »
صدای بمب و پدافند هوایی، که با موشک های اسرائیلی می جنگید آسمان را پر کرده بود. شراره های آتش انفجار های موشک ها، در هوا و برخی که بر زمین فرود می آمدند، شعله می کشیدند و به دل آسمان می رفتند. هوا مه آلود و دودی بود. پا در میان خرابه ها گذاشتم، و به ساختمان فرو ریخته در اثر انفجار نگاه کردم؛ به عروسکی که صاحبش همچون فرشته ای به دل آسمان ها رفته بود. به آسمان خیره شدم، که از دود و آتش پر شده بود و آبی بی کران و زلالش آلوده به گرد و غبار. خشم وجودم را فرا گرفت، با خودم گفتم :« اینجا ایران است و این بمب ها، از اقتدار او و مردمانش ذره ای نخواهد کاست، و من فرزند ایرانم، فرزند این آب و خاک، جانم فدای ایران. شور و هیجان و غرور در بدنم به خروش افتاد، در رگ هایم جریان یافت و به قلبم رسید.. . و آنگاه، با دلی سرشار از غرور، در میان خرابه ها و دود و آتش فریاد زدم:« من فرزند ایرانم، ایران وطنم!»