Z14
Z14
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

داستانک: پروانه و شمع


به نام خدا
سلام! کسی اینجا نیست؟ اینجا چقدر تاریک است به سختی می توانم راهم را پیدا کنم. یک نور کوچک اون دور دورا دیدم، فکر کنم کرم شب تاب باشد. سلام کرم شب تاب می دونی... . این که کرم شب تاب نیست، یک شمع است! شعله اش... . خیلی زیبا است، نورش در تاریکی مانند ستاره ها خودنمایی می کند و مثل خورشید روز، گرم است. ولی من هنوز هم نمی توانم راهم را پیدا کنم هنوز هم همه جا تاریک است. تا صبح کنار شمع می مانم تا همه جا روشن شود آن موقع می توانم بروم. گوشه ای می نشینم و به شعله شمع خیره نگاه می کنم، شعله اش انگار حرف های زیاد برای گفتن دارد، از چه زمانی روشن بود؟ چرا کسی او را روشن کرده و رفته بود؟ با دقت بیشتری به شعله اش نگاه کردم... . درون شعله اش داستانی را داشت بیان می کرد. اما داستان کی؟ داستان چی؟ داستان شعله هایش که با زیبایی شعله ور می شدند و همه جا را نورانی می کردند؟ یا داستان قطره هایی که از شوق زیبایی و گرمای دل انگیز شعله شمع آب می شدند و می چکیدند؟ آن شب تا صبح کنار شمع ماندم و محو تماشای داستان شمع شدم. داستانی که هر چند نامعلوم بود اما، حرف های زیادی برای گفتن داشت.

داستانکداستان کوتاهشمعپروانهانشا
ترجیح میدم به ذوق ِخویش دیوانه باشم .تا به میل ِدگران عاقل ! من رو در بله هم دنبال کنید:) @lonelyplanet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید