« به نام خدا »
خانه در سکوتی غم انگیز، به چمدان خیره شده بود. برگ های نارنجی و ریزان خبر از پاییز سرد و بوی باران میدادند. میله ها ی آهنین و زنگ زده ی پله های خانه خبر از سال هایی که خانه گذرانده بود می داد و چرم کهنه و باران خورده چمدان نیز گذر زمان را در گوش چمدان فریاد میزد، فریاد می زد که چند سال از آن اتفاق گذشته؛ اما چمدان، هنوز منتظر بود، هنوز در گذشته زندگی می کرد و هنوز باور داشت که کسی یادش خواهد آمد که او آنجا جا مانده است. اما خانه میدانست که دیگر دیر شده، و کسی به دنبالش نخواهد آمد. با خودش فکر کرد، اما چه فایده؟ وقتی چمدان همچنان چشم انتظار در راه نشسته است، چشم انتظار کسانی که هرگز او را با خود نبردند و هرگز او را به یاد نخواهند آورد. چمدان انگار که افکار خانه را شنیده باشد با صدایی که گذر سال ها پیر و خسته کرده بود گفت:« شاید تو باور نداشته باشی خانه، اما من مطمئنم که می آید. حتی الان هم می توانم صدای پایشان را که در زمین می پیچید بشنوم.» خانه آهی کشید، اما چیزی نگفت. چمدان همیشه این حرف را میزد، گویی که هر دفعه یادش می رود این حرف ها را زده است. باور اینکه کسی دست رنج سال ها تلاشش را در یک چمدان، جلوی در خانه ای جا بگذارد سخت است، اما اگر این فقط یک اتفاق بود، نباید آمدنش اینقدر طول می کشید. چمدان باور نخواهد کرد اما خانه می دانست که الکساندرا از اول هم نمی خواست چمدان را با خودش ببرد و نوشته هایش برایش مهم نبود. خانه آهی کشید. به درخت ها خیره شد و گفت:« کاش می آمدند چمدان. اما حیف که نمی آیند و تو نمی خواهی باور کنی. کاش باور می کردی که همه چیز تمام شده است.» به چمدان نگاه کرد، چمدانی که دیگر چشمانش باز نبودند، به چمدانی خیره شد که از غم و رنج این دنیا رهایی یافته بود. و حالا از همه خاطرات و غم هایش آزاد بود، آزاده آزاد... .
