هر جمعه از یک ساعتی به بعد فکرم درگیر شنبه میشه. اینکه فردا باید برم سر کار. تایمی که سر کارم منتظرم ساعت کار تموم شه که برسم خونه و شاید دو تا دونه کار مثبت انجام بدم . که اگه صادق باشم این مدت اصلا اینطوری نبوده. یعنی روزهایی هست که من نمیدونم چی شد که تموم شد. کار مثبت حتی در حد رمان خوندن یا اصلا دیدن فیلم هم توشون نیست. یعنی ببین با فرض اینکه فیلم دیدن رو کار مثبت در نظر بگیریم باز هم من کار مفید نمیکنم! کارهای سخت تر هم که بماند.
خورشید که میره پایین کم کم دوباره این فکر میاد که ای بابا فردا باید بریم سر کار.
میگذره تا دوشنبه. دوشنبه که داره تموم میشه میگم آخیش دیگه هفته از نیمه گذشت و چیزی هم نمونده به پایانش.
4 شنبه میرسه و من خوشحال بابت آخر هفته و کلی برنامه که تهش بیشترش هم انجام نمیشه.
هر جمعه ...