@rz
@rz
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

تنهایی مافی!

هر بار که به خود می آیم میبینم در کناری نشسته ام و در خیالاتم غرق شده ام که ناگهان آب میخشکد و من دوباره در صحرای خشکیده تنهایی سرآب کسی را میبینیم که در حال نزدیک شدن است اما هرچه به طرفش نزدیکتر میشوم او دور تر میشود خوب من که نمیدانم سرآب است و اورا به چشم کسی میبینیم که مرا از این صحرای تنهایی نجات می دهد با دور شدن او دوباره امیدم را از دست میدهم زانو هایی که دیگر توان پی نمودن مسیر بی معنی تنهایی را ندارد به زمین سجده کرده و مرا در این صحرا تنها میگزارند آنها نیز از من خسته شده اند حق ام دارند تنها کسانی که تنه ی تنهایم را تا مسیر طولانی به دوش میکشند آنها استند. با خمیدن زانو هایم چشمانم را میبندم و در دنیای بنام واقعیت خود را میابم اینجا کسی برایش تنهایی مهم نیست. رفتارشان را جدی نمیگیرند روی صندلی در پارکی مینشینم و با چشمانی باز اما نچندان عادی مردمی را مبینیم که شانه به شانه قدم میزنند من که از رابطه های جهان واقعی چیزی نمیدانم اما وقتی با موجود زنده ای بنام زن که جنس مخالف نیز به او میگویند به مکالمه ای مینشینم مرا به چنان شکی میندازد که صحرا را ترجیع میدهم صحرایی که من سالهاست بدنبال کسی میگردم که توانایی گفتن یک سلام را برایش داشته باشم اما وقتی رابطه ی به این سرعت در این جهان شکل میگیرد شک میکنم به تداوم آن بیش از چندین روز و دوباره چشمانم را میبندم و آرزو میکنم که در جهانی چشم وا کنم که بتوانم کسی را پیدا کنم که از این تنهایی بیرون شوم و گاهی ام صحرا را ترجیح میدهم و سرآب را.

تنهاییتخیلدلنوشتهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید