کجایی تو؟ مگه ما همیشه باهم نبودیم؟ ببین، میدونم تو اینو خواستی که از پیشت برم اما فکر نمیکردم اینطوری ولم کنی تو این خیابونا.
منِ آدمک چطوری میتونم از خودم مراقبت کنم؟نه نه تو نباید اینکارو میکردی باهام، تو منو خلق کرده بودی یادت ک نرفته.تو منو به اینجا کشوندی. تو خواستی که من رو به روی همه این مردم وایسم اما، تو منو ول کردی.
من میتونستم باتو رشد کنم. ما میتونستیم همیشه تو ذهن هم بمونیم اما الان کجایی یهو ولم کردی. من تو ذهن تو بودم و تو توی دل من. حالا الان کجایی؟
یادت میاد منو؟ اخرین بار بهم گفتی از قفس تنگ و تاریک ذهن من برو بیرون و بجنگ واسه چیزی که میخوای بدست بیاری و زندگیتو عوض کن.اما تو خودتم نتونستی زندگیت رو عوض کنی
من فقط داستانی بودم توی ذهن تو، یه سناریو توی ذهن تویه روانی که منو خلق کردی و بهم زبون حرف زدن دادی ،بهم جرئت دادی تا رها شم از این همه اختلالات ذهنیت، بهم دستایی دادی که باهاشون قلم به دست بگیرم و برات بنویسم از هرچیزی که تو دلت میخواد، بهم پاهایی دادی تا قدر تموم نرفته های زندگیت برم و حقیقت زندگیت رو کشف کنم.ولی چه حیف که خودت نیستی و تنهام گذاشتی
اما من ادامه میدم و میجنگم تا پیدات کنم. اما چطوری میتونم تورو پیدا کنم؟ نمیتونم بدون تو جلوی این مردم وایسم. من از خودم اراده ای ندارم تو منو نوشتی و خلق کردی و زندگی بهم بخشیدی
من چوبی نیستم. اهنین هم نیستم. تپش قلبی ندارم ک از تو بگیرم. من حتی قابل دیدن هم نیستم، اما میدونی من چیم؟من ذهن توام، برای همینم هست نمیتونی ازم فرار کنی درست میگم؟
_حاویِسَردَرگُمی_