ویرگول
ورودثبت نام
حمید ادیب‌زاده
حمید ادیب‌زاده
خواندن ۱۸ دقیقه·۱ سال پیش

میز اتاق ۱۷۹

«ببین، می‌دونم این چیزی که می‌خوام بهت بگم حالت رو می‌گیره. ولی الآن یه مدته دارم این دست و اون دست می‌کنم. چون یکی از کارمندای قدیمی ما هستی و شناخت ازت دارم که چقدر دفتر الآنت رو دوست داری. من تمام سعی‌ام رو کردم به اون بالایی‌ها بگم یه فکر دیگه بکنن ولی راهی نبود. به خاطر یه سری جنگولک‌بازی‌های خودشون می‌خوان اتاقت رو به اتاق گردهمایی وصل کنن و یه سری تغییرات دیگه هم بدن که خودمم ازشون دقیق خبر ندارم. چون فقط این اتاق تو به بیرون منظره قشنگی داشت تصمیم گرفتن به جای اون کناری از این استفاده کنن. کلاً می‌خوان این قسمت رو بازسازی کنن. ازم خواستن بهت بگم یه مدت بری به اتاق ۱۷۹ تا وضعیت بهتر بشه و یه فضای کار مناسب جدید برات تدارک ببینن.»

موقع شنیدن این صحبت‌ها نگاهش به دکمه وسط پیراهن مدیر دوخته شده بود که سفت و محکم دو قسمت پارچه را بهم رسانده و کنار هم نگه داشته بود. به این فکر می‌کرد احتمالاً اگر روزی بر اثر زیاده‌روی صاحبش از جایش کنده شود بعید است یکی دیگر پیدا کند. طرح زشت و خاصی داشت.

ابروهایش را به سمت بالا داد و نگاهش را به چشمان مدیر دوخت. با چهره‌ای بی‌تفاوت و حاکی از دلسردی گفت: «باشه». کار خاصی نمی‌شد کرد. مشخص بود تصمیم‌ها از قبل گرفته شده‌اند. راه افتاد به سمت در اتاق و صدای مدیر را پشت سرش شنید که گفت: «ببین، می‌دونم تغییر ناخوش‌آیند و بزرگیه برات. مخصوصاً برای تو که هر روزت باید شبیه هم باشه و روتینت بهم بخوره طول می‌کشه دوباره دل به کار بدی. ولی برات جبران می‌کنم. یکی از بهترین کارمندای بخش ما هستی.»

برگشت، لبخندی زد و دستگیره سرد اتاق را گرفت. مدیر دوباره گفت: «ببین، می‌دونم خودت به فکری ولی می‌خواستم ببینم کی وسایلت رو منتقل می‌کنی که بهشون خبر بدم؟ خیلی این مدت فشار آوردن که زودتر کارای این بخش رو شروع کنن». یک لحظه مکث کرد و برگشت گفت: «کار خاصی ندارم. همین الآن می‌رم وسایلم رو جمع می‌کنم.»

معذب بودن مدیر او را هم معذب می‌کرد. چرایی‌اش را خودش هم نمی‌دانست، ولی از همان روز اول که مدیر استخدام شده بود چون صمیمیت بیشتری نسبت به بقیه بین آن‌ها بوجود آمده بود حس می‌کرد مدیر پیش او اندکی چهره آسیب‌پذیرتری از خود نشان می‌دهد. احتمالاً سابقه و تجربه بیشترش در این بخش هم در این موضوع نقش داشت. اما خوب می‌دانست پای کار هم که برسد نقش‌ها سر جایشان برمی‌گردند و برایش اهمیت زیادی هم نداشت. فقط می‌خواست فضای سنگینی بوجود نیاید.

با آسانسور به طبقه پایین رفت. از دور دستی برای آبدارچی تکان داد و نزدیک‌تر که شد پرسید که جعبه یا کارتن اینجا پیدا می‌شود؟ آبدارچی نگاهی بهش انداخت و پرسید: «چی شده رفیق؟ اخراجت کردن؟». کارمند خنده‌ای کرد و گفت: «نه بابا! اخراج چیه. دارن تغییرات می‌دن. گفتن برم یه مدت اتاق ۱۷۹ بمونم. همون که ته سالنه و خالی مونده. دنبال کارتن می‌گردم وسایلم رو باهاش ببرم.»

آبدارچی گفت: «آها! که اینطور. میز رو چکارش می‌کنی؟».

«کدوم میز؟»

«همونکه تو اتاق ۱۷۹ گذاشتن دیگه. خیلی قدیمیه. یه مدت می‌خواستن عوضش کنن. دست کارمند قبلی که بود یه جدید براش خریدن اینو گذاشتن تو این اتاق. جایی هم نیست که ببرنش. اگه چیزی بهت نگفتن بعید می‌دونم برنامه داشته باشن برای تو هم یکی دیگه بگیرن.»

«مهم نیست. کلاً شاید دو ماه هم لازم نباشه تو این اتاق بمونم. بعدشم یه میزه دیگه! مگه چقدر وضعش خرابه که نشه کار کرد.»

«بیا اینم کلید اتاقه. این لامپ رو هم ببر. مهتابی‌ش سوخته. باید سر فرصت یکی جدید بخرم و بیام برات نصب کنم. این فعلاً کارت رو راه میندازه که از کار نمونی.»


جعبه وسایلش را پایین گذاشت. در اتاق که باز شد توجهش به بوی اتاق جلب شد. بوی خاص و نامحسوسی را حس کرد که مشخصاً به خاطر خالی بودن اتاق و بسته ماندن در آن به مدت طولانی بوجود آمده بود. اتاق آنقدر تاریک بود که هیچ چیز دیده نمی‌شد. برای همین جعبه وسایلش را با پا هل داد جلوی در تا بسته نشود و چراغ‌قوه‌ی موبایل را روشن کرد. ته اتاق یک میز لاغراندام و کم ابهت اما کمی عریض نشسته بود که اصلاً تصورش را هم نمی‌توانست بکند انقدر بد ساخته شده باشد. نگاهش قفل شده بود روی آن و همان لحظه فهمید چرا آبدارچی با آن حالت پرسیده بود که می‌خواهد با میز چکار کند - زیرا از موقعیت و ارزش کارمند با خبر بود - و اینکه احتمالاً چرا کارمند قبلی این میز را از سر باز کرده بود.

تمام روزهای پیش رو را تصور کرد که قرار است مهمان‌های کاری‌اش بیایند و روبروی این میز زشت بنشینند و با او صحبت‌های جدی و کاری بکنند. تصورش سخت بود. انگار تمام کارش قرار است از روی آن میز قضاوت بشود و بعد به او برسد. ولی به خودش دلداری داد که عیبی ندارد. نهایت دو ماه بیشتر که اینجا نیستم.

موبایلش را گوشه اتاق تکیه داد و صندلی را گذاشت وسط. رفت بالای صندلی و لامپ را به سرپیچ وصل کرد. کلید را که زد حالا یک دور دیگر باید مبهوت زشتی و کراهت میز می‌شد. چند ثانیه به آن خیره ماند و بعد پایین آمد. دور میز قدم زد و تمام ابعاد و شکل و ظاهر و بافتش را به دقت تفتیش کرد. دچار دودلی شدیدی بود که همین الآن برود به مدیر خبر بدهد نمی‌تواند با این میز کار کند یا نرود. از یک طرف توجیه قابل قبولی نداشت، از آنطرفِ دیگر، زمان زیادی قرار نبود اینجا باشد. میز اتاق قبلی‌اش را هم برده بودند طبقه پایین و گفته بودند مدت زیادیست یکی از بخش‌ها که در آنجا کار فنی انجام می‌شود می‌تواند از این میز بهره زیادی ببرد.

به دقت به پوسته‌پوسته‌های چوب روی سطح میز نگاه می‌کرد که صدای تق‌تق در را شنید. از انتهای اتاق، پشت میز، به سمت در نگاه کرد و کارمندی که در همسایگی اتاق قبلی‌اش بود را دید.

«سلام! چطوری؟ می‌بینم فرستادنت اینجا. پس بالاخره می‌خوان تعمیرات بخش ما رو هم شروع کنن. آره؟».

با بی‌تفاوتی دوباره چشمش را به میز دوخت و گفت: «آره می‌خوان شروع کنن. موقتاً منو فرستادن اینجا.» از لبخند آرام کارمند دیگر حالش بهم خورد. می‌دانست آن بهانه منظره اتاق چرند محض بوده و معلوم نیست به چه بهانه‌ای توانسته پشت سر مدیر را راضی کند که اتاق خودش را نگه دارد. تمام عذاب وجدان و من‌من کردن‌های امروز مدیر هم مال همین بود. با اینکه اخلاقش به من‌من بود، اما امروز کارمند حس کرده بود که تفاوتی داشته است. انگار نوعی عذاب وجدان درون صدایش بود که با وجود شباهت لحنش با قدیم فرق داشت.

کارمند دیگر از سردیِ پاسخ او لبخندش محو شد و زیر لب گفت: «برم که کار زیاد مونده»، و راهش را کشید و رفت.

کارمند نفس عمیقی کشید و رفت از داخل کارتنِ وسایلش دو تا قاب ملال‌آور درآورد تا به دیوارها آویزان کند. اتاق خالی بود. فضای بدی داشت. هرکس که به دیدنش می‌آمد احتمالاً تپش قلب می‌گرفت و به یاد اتاق‌های بازجویی می‌افتاد. یک لامپ وسط سقف، یک میز انتهای اتاق و دیگر هیچ. هرکس که باشد یاد اتاق‌هایی می‌افتد که یا در آن‌ها از آدم‌ها بازجویی می‌کنند یا اتفاق‌های ناجور دیگر می‌افتد. چند دقیقه آینده را صرف رسیدگی به ظاهر اتاق کرد که تا حد امکان دلپذیرتر شود و واقعاً هم شد. از آبدارچی هم یک فرش کوچک و یک ساعت دیواری و مشتی خرت و پرت دیگر گرفت تا این تکه‌پاره‌های بی‌ربط از هم، فضای کلی اتاق را گرم‌تر کنند. می‌دانست که با این همه خرجی که روی دست شرکت بود، جایی برای خرج برداشتن جدید بخاطر او نمانده است.

فردای آن روز کارمند صبح زود وارد اتاق شد، به خاطر نبود نورگیر طبیعی چراغ را روشن کرد و پشت میز نشست. شروع به انجام کارهایش کرد. فقط هر از گاهی که دستش رو میز در حال نوشتن بود لبه‌ی آستین پیراهنش به سطح زمخت و پرخراش و قدیمی میز گیر می‌کرد و حواسش پرت آن‌ها می‌شد. صدای بسیار آرام خرت‌خرت پوسته‌های میز مثل یک نفرین سیاه زیر دستانش شنیده می‌شد و خودش را از پیراهن لباسش بالا می‌کشید و از جوهر خودکارش به روی کاغذ و کارش می‌رساند. برایش تحمل ناپذیر بود اما دوباره حواسش را درگیر کار و خودش را دلگرم موقت بودن این وضعیت می‌کرد.

امروز جلسه‌ای با یکی از شرکای شرکت داشت. مدیر مقداری اسناد به او داده بود تا بررسی و برای صحبت با شریک شرکت - که بگذارید او را آقای شریک بنامیم - آماده کند. پیرامون ساعت ۱۱ صبح بود که دو ضربه‌ی آرام و با متانت را از در اتاق شنید. ناگهان به خودش آمد و حس شرمی از وجود میز تمام ذهنش را فرا گرفت. سریع وسایل را مرتب کرد و پارچه‌ای هم که صبح با خودش آورده بود و روی میز انداخته بود را اندکی صاف‌تر و مرتب‌تر کرد. بعد ایستاد و با صدایی رسا گفت: «بفرمایید! در بازه.»

آقای شریک وارد شد، سلام کرد و نگاهی کوتاه به اتاق و کارمند و میز انداخت. سپس در را پشت سرش بست و کارمند تعارف کرد که روی صندلی بنشیند. کارمند نشست. آقای شریک هم که سن و سالی ازش گذشته بود دستش را لبه میز گذاشت تا هنگام نشستن از آن کمک گرفته باشد. بعد به آرامی دستش را طوری که انگار میز را لمس کرده کشید و پایین برد. همه این‌ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.

کارمند به دقت به تمام حرکات او نگاه می‌کرد. با خودش گفت: «حتماً خواسته ببینه این میز چقدر قدیمی شده و این پوسته‌پوسته‌هاش رو از کنجکاوی لمس کرده. حتماً با خودش می‌گه شانس ما ببین امروز گفتن با کی جلسه بذارم. این بابا سر و وضعش از همین اتاق و میزی که در اختیارش گذاشتن معلومه.»

آقای شریک بخشی از حواسش پرت درد زانو و بخشی از حواسش پی آمار و ارقامی بود که از دهان کارمند بیرون می‌آمد. کارمند هم تا پایان جلسه نصف حواسش به میز و موقعیتش در شرکت، و نصف دیگر حواسش به جلسه بود. نمی‌توانست فکرش را از میز گمراه کند و همین روی اعتمادبه‌نفس و حواس‌جمعی‌اش تاثیر نامحسوسی گذاشته بود که خودش خوب متوجه‌اش می‌شد.

آقای شریک تا پایان جلسه لبخند به لب داشت و مواردی که نیاز دیده بود گفت و شنید و سپس بلند شد، به گرمی دست داد، خداحافظی کرد و رفت. لحظه‌ای که در بسته شد کارمند آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و سرش را بین دستانش گرفت. دلش می‌خواست همین لحظه بلند شود برود به اتاق مدیر و بگوید این میز برای او کسر شان است و نمی‌تواند به کارهایش رسیدگی کند ولی دوباره که دقت می‌کرد می‌دید توجیه کافی برای اینکار ندارد و آن‌ها هم بی‌گمان برای این موضوع خرجی نخواهند کرد.

هفته آینده به همین شیوه گذشت. چند جلسه دیگر هم داشت و طی تک‌تک آن‌ها به خودآگاهیِ بیمارگونه‌ای نسبت به خودش و میز دچار شده بود. تمام طول جلسه به ظاهر میز فکر می‌کرد و اثری که روی عزت نفس و اتاق و تمام کارش گذاشته بود. و در تمام این موارد روز به روز حالش بدتر و عملکردش هم نقص بیشتری پیدا می‌کرد، تا جایی که گاهی لبخندها و حرکات ریز بدن دیگران را در محیط شرکت و جلسه‌ها به معنی بد برداشت می‌کرد. در طول جلسات مدام می‌خواست لب به سخن بگشاید و داد بزند بگوید: «آقا، خانم، شخص محترم، من فقط دو ماه اینجا هستم! این میز اجبارا اینجاست و کاری از من نمی‌آید! من اتاق دیگری داشتم، منظره زیبایی داشت، یکی از بهترین میزهای شرکت را داشتم، من این نیستم! این محیط کار من نیست! خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم فقط به کار توجه کنید و این میز را فراموش کنید!» اما نمی‌توانست لب بگشاید و قفل می‌نشست و تمام این‌ها را نظاره، و درونش خودخوری می‌کرد.

یکبار هم که رفته بود طبقه پایین، از نظافتچی‌ها و دیگر خدمه ساختمان سراغ کسی را می‌گرفت که اولین بار این میز را خریده و به شرکت آورده بود تا داستان پشتش را بهتر درک کند تا شاید همین دانستن برای او فضای ایجاد کردن دیالوگی را بسازد تا بتواند از حقش در برابر مهمان‌هایش دفاع کند، اما هیچکس چیزی نمی‌دانست. فقط همه می‌دانستند چنین میز قدیمی‌ای در شرکت موجود است که مدام دست به دست شده و در نهایت حدود یک سال پیش در اتاق ۱۷۹ رها شده بود. به کارمند قبلی هم که از شر میز خلاص شده بود زنگ زد و او هم گفت چیزی نمی‌داند اما به خاطر ظاهرش که به میل او هم نبوده میز جدیدی برای خودش تدارک دیده بوده.

سرانجام روز شنبه تصمیم گرفت کاری در این مورد انجام دهد. می‌دانست که گفتن و شکایت راهش نیست. پس تصمیم گرفت بلایی سر میز بیاورد و بعد به بهانه خراب شدنش به مدیر گله کند و آن‌ها هم ناچار شوند میز جدیدی برایش فراهم کنند. مانند دیوانه‌ها جستی زد و در حالی که کف دستانش رو زمین بود صورتش را چسباند به فرش و به دقت به پایه‌های میز نگاه کرد. دید یکی از پایه‌ها نشانه‌هایی از پوسیدگی بیشتر دارد. فکرش را کرد. بهترین کار این بود که یکی از پایه‌ها را بشکند. اما اگر اندک صدایی به بیرون از اتاق می‌رفت ممکن بود بقیه شک کنند که این کار آگاهانه و خودخواسته بوده.

پس چند کتاب برداشت و یکی‌یکی زیر میز گذاشت، به سختی میز را بلند کرد و کتاب آخر را گذاشت. اندکی که میز از سمت پایه‌ی پوسیده بالا آمد و از کف اتاق فاصله گرفت، شروع کرد به آرامی با دستش به پایه فشار آوردن. صدای ترق‌ترق چوب شنیده می‌شد و خوشحالی‌ای را در دلش حس کرد. در دلش گفت: «الآن کارت رو می‌سازم ناجنس!». خصومتش با میز کاملاً شخصی شده بود و به دید یک موجود زنده به آن نگاه می‌کرد که از قصد درتلاش برای خراب کردن زندگی اوست.

کمی که پایه میز به عقب رفت، سپس دراز کشید و با پایش آرام با ضربات پیاپی به پایین آن پایه پوسیده ضربه زد و در نهایت با یک ضربه نهایی در حالی که هنوز به میز وصل بود کامل کج شد.

دوباره جستی زد و اینبار خوشحال کتاب‌ها را سر جایشان برگرداند و بعد میز را که حالا شیب ایستاده بود از دور نگاه کرد. لبخندی به لب داشت و عرق‌هایش را پاک، و صبر کرد نفس‌نفس‌هایش کمتر شوند. بعد راه افتاد به سمت اتاق مدیر.

«چیزی شده؟»

«آره! پایه میز شکسته!»

«آخ آخ! همون میز قدیمی رو می‌گی؟ یعنی چی؟ چطور شد که شکست؟»

«هیچی، تو فکر بودم داشتم یه سری حساب‌کتاب‌ها رو با موبایلم انجام می‌دادم تکیه دادم بهش یهو رفت عقب و اومد پایین! نگاه کردم دیدم پایه سمت راستش که پوسیده بوده شکسته. فردا هم جلسه دارم با سه تا از سرمایه‌گذارای شرکت. نمی‌شه تو این وضع جلسه گذاشت. خیلی ناجوره!».

«راست می‌گی. با میز شکسته که نمی‌شه. میز اتاق قبلیت رو بردن پایین و دادن به یه واحد دیگه. خودت هم خبر داری. می‌گم اگه شد اونو بیارن اگر نشد تا قبل اینکه بیای صبح یکی جدید بخرن و بذارن جای این. نگرانش نباش. چندتا از آشنا داریم که تو کار وسایل شرکتی هستن و جور می‌شه تا فردا صبح.»


صبحِ فردا، سر ساعت همیشگی کارمند پشت در اتاق ۱۷۹ ایستاده بود. در را باز کرد و بعد از روشن کردن چراغ چشمش به میز جدید افتاد. میزی عریض، با ابهت و همراه با حکاکی‌های جزئی، زیبا و منظم. توی دلش ناسزایی به میز قبلی گفت و با نگاه پر از عشق به میز نزدیک شد، اطراف آن قدم زد و سپس با حس آسودگی روی صندلی‌اش نشست. مثل یک عاشق دستانش را روی سطح صاف و تمیز و بدون پوسته‌پوسته‌ی میز می‌کشید و به انعکاس اشیاء روی سطح براق پولی‌استری آن نگاه می‌کرد. مثل کودکان کنجکاو دستانش را زیر لبه‌ی میز گذاشت و سعی کرد بلندش کند تا با این کار به خودش ثابت کند میز حسابی سنگین و جانانه است.

اندکی که گذشت، میان شادی‌هایش، ناگاه ته دلش خالی شد. با خودش گفت: «نکند این‌‌هایی که امروز قرار است بیایند، حداقل یک‌نفرشان با شرکای قبلی صحبتی کرده باشد و آن‌ها به او گفته باشند کسی که قرار است با او جلسه بگذاری چنین است و چنان است و بحث بکشد به میز قبلی! نکند با خودشان بگویند این کسی که داری می‌روی با او جلسه بگذاری زیاد شخص مهمی نیست و از اتاق و میز و همه‌چیزش مشخص است.» وجودش سراسر دلشوره شد. نگاهی به ساعت انداخت و دید حدود ۱۰ دقیقه دیگر مهمان‌هایش می‌رسند. اضطراب وجودش را گرفته بود و با خودش گفت باید صحبتی آماده کنم. این بار دیگر گیر میز قبلی که نیستم. می‌توانم راحت از خودم دفاع کنم. تصمیم گرفت این بار اگر چیزی پیش آمد و حس کرد، توضیح دهد داستان این اتاق و آن میز چه بوده و خودش را از تمام این ناراحتی‌ها خلاص کند.

سر ساعت در اتاق به صدا درآمد. کارمند بیچاره می‌توانست صدای قورت دادن آب دهانش و تپش‌های سنگین قلبش را بشنود. او که سال‌ها جزو خونسردترین و با متانت‌ترین افراد این شرکت بود، حالا به کلی عوض شده بود. به خودش یادآوری کرد که این میز نو است و کسی فکری راجع به این‌ها نخواهد کرد و دیوانه شده‌است که انقدر خودخوری می‌کند، اما باز به خودش نهیب می‌زد که تمام آبرو و آینده کارش وابسته به این جابجایی اخیر و آن میز لعنتی بوده که لکه‌دار شده‌اند. به شدت نسبت به ریزرفتارهای خودش و اطرافیانش حساس شده بود و هر چیزی را تحلیل می‌کرد و از خودش می‌پرسید این نسبت به آن موضوع میز و اتاق چه معنایی می‌تواند داشته باشد.

بلند شد، با دستانش کت و شلوارش را مرتب کرد و گفت: «بفـرمــ..» ناگهان دهانش خشک و قفل شد. توان صحبت نداشت. دوباره عزمش را جزم کرد و آب دهانش را قورت داد و اینبار بلندتر و استوار گفت: «بفرمایید!».

دو نفر آقا و یک نفر خانم وارد اتاق شدند و روبروی میز نشستند. اتاق هنوز مبل و میز قهوه‌خوری و چیزهای دیگر نداشت و این جلسه هم مثل قبلی‌ها چسبیده و نزدیک به میز اصلی با حداقل امکانات برگزار می‌شد. آبدارچی هم دقایقی بعد برای‌شان چای آورد. جلسه مهمی بود. کارمند هم تمام درونیاتش را مخفی کرده و خودش را خوب جلوه می‌داد. هیچکس نمی‌دانست درونش چه می‌گذرد. شرم از داستان میز یک طرف و اهمیت جلسه هم یک طرف دیگر بروی ذهنش فشار وارد می‌کردند.

اندکی چای نوشید و سپس چشمانش را بالا آورد تا شروع به گفتن کند که دید خانم مهمان که صندلی‌اش نزدیک میز بود بعد از نوشیدن جرعه‌ی چای‌اش و گذاشتن استکانش رو میز دستی کوتاه بروی سطح میز کشید زیرا متوجه نو بودن و زیبایی آن شده بود.

کارمند قلبش فشرده شد. دیگر نتوانست تحمل کند. خودش شروع کرد گفت: «این میز رو امروز شرکت برای این اتاق خریده.» خانم مهمان سری تکان داد و با لبخند به حرف‌های کارمند گوش داد.

«آره، من حدود ده روزی می‌شه اومدم این اتاق. در واقع اتاق من انتهای سالن بود. منظره خیلی قشنگی داشت. ولی به خاطر تغییرات و بازسازی‌هایی که داشتن منو فرستادن یه مدت اینجا به کارها رسیدگی کنم و راستش خیلی اذیت شدم. مخصوصاً به خاطر میز قبلی.». جمله‌اش به اینجا که رسید حس کرد زیادی گفته است. شرمگین شد. انگار یک کارمند رده پایین بوده که به راحتی این بلا سرش آمده. و اصلاً‌ لزومی نداشت بحث میز قبلی را وسط بکشد! ناگهان از دهانش پریده بود. شاید اصلاً آن‌ها در جریان میز قبلی نبوده‌اند.

خانم مهمان که حالا صحبت حالت درد و دل گرفته بود اندکی معذب شد و در حالی که دوست داشت بحث سمت کار می‌رفت، به ناچار به کارمند گفت که اتاق و تابلوها زیبا هستند و جای نگرانی نیست. بهتر است روی کار تمرکز کنیم. میز هم بسیار شکوهمند و زیباست. اما کارمند که تا اینجا توضیح داده بود بیخیال نشد، با خودش گفت اگر این‌ها اینطوری اینجا را ترک کنند تمام جایگاه و آبرویم برباد می‌رود، باید بهتر از موضوع خبر داشته باشند. خودش ادامه داد و گفت که میز قبلی بسیار زشت و پوسیده بوده و آبرویش را جلوی چندین و چند مشتری و شریک و مهمان دیگر برده است. چیزی برایش نذاشته و همه فکر می‌کنند او که ۱۰ سال در این شرکت عرق ریخته هیچکاره بوده که به این اتاق با آن میز و وضعیت فرستاده شده.

فضای اتاق سکوت شده بود و خانم مهمان با حالت تعجب به کارمند خیره شده بود. حدود ۱۰ دقیقه از زمان جلسه گذشته بود. از پیش مشخص کرده بودند که در ۲۰ دقیقه کارمند باید موارد اصلی را به سرمایه‌گذاران ارائه دهد. اما حالا زیادی دیر شده بود. سه نفر آدم نشسته بودند و کارمند داشت تمام دق دلی‌اش را سر آن‌ها خالی می‌کرد و خودش را توضیح می‌داد و شرایطش را توجیه می‌کرد.

ناگهان یکی از آقایان صبرش به سر آمد و گفت که بهتر است بروند سر اصل مطلب. اما کارمند ناگهان از جایش برخواست گفت: «چه می‌گویید آقای محترم؟ شما اصلاً می‌دونی این چند روزه چه بلایی سر من اومده؟ می‌دونی چقدر رنج کشیدم به خاطر این جابجایی؟»

آقای سرمایه‌گذار جا خورد و ساکت شد. نگاهی به همکارش کرد و او گفت: «چه می‌گوید جناب؟ کدام میز و اتاق؟ از چه حرف می‌زنید؟ ما برای جلسه‌ی کاری آمده‌ایم اینجا، اصلاً‌ درجریان هستید؟». کارمند که دید اوضاع از کنترل خارج شده گفت بهتر است بمانند و او ارائه‌ها را انجام بدهد. اما مهمان‌ها گفتند که او بوضوح امروز تمرکز و حال مناسبی ندارد و جلسه را به بعد موکول می‌کنند.

حالا که کارمند پشیمان شده بود هرچه تلاش کرد قانع‌شان کند آن‌ها گفتند جلسات دیگری هست که باید به آن‌ها برسند. و بهتر است او نگران نباشد. کارمند هم دلسرد و بی‌حال روی صندلی‌اش نشست.

سه مهمان بلند شدند و از در بیرون رفتند، خانم مهمان قبل از بستن در نگاهی دیگر به کارمند انداخت و دید که او پشت میز نشسته و سرش را مابین دستانش گرفته. سپس در را بست. صدای قدم‌ها و صحبت‌های نامفهوم‌شان از دور شنیده می‌شد.

اتاق ۱۷۹داستان کوتاهداستانادبیاتمیز
کد می‌نویسم، به ادبیات هم علاقه‌مندم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید