افرا
افرا
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

مصاحبه با علیرضا بهزادی بنیانگذار و مدیرعامل دیبا(قسمت اول)

نقاط عطف زندگی(برای مشاهده نسخه صوتی اینجا کلیک کنید)

کارآفرینی یعنی تمایل به تغییر مثبت

زندگی یعنی ایجاد هارمونی

نسلی وارث هیچ چوب امدادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نقاط عطف[a1]

جناب آقای علیرضا بهزادی عزیز خیلی لطف کردید که به این گفتگو تشریف آوردید. قبل از اینکه وارد سوالات اصلی بشوم، با توجه به اینکه شما از حامیان پویش افرا بودید می خواستم از علت حمایت تان از این پویش سوال کنم؟

مهمان: احساس کردم که ما نیاز داریم روایت خودمان را از حوزه کارآفرینی داشته باشیم، احساس کردم این پویش در آن سمت است این قسمتش خیلی جذاب بود. ولی خیلی ممنون که دعوت کردید که با هم گفتگو بکنیم و این برای من باعث افتخار است.

مجری: آقای بهزادی اجازه بدهید که با مرور زندگی شما شروع کنیم. اگر بخواهید زندگیتان را فصل بندی کنید، قطعا از هر فصلی که به فصل بعدی وارد می‌شوید، یک نقطه عطفی دارد که این فصل را به فصل بعدی وصل می کند، می خواهم در مورد فصول زندگیتان و آن نقاط عطفی که زندگی شما را وارد مرحله های جدید کرده مقداری برای ما توضیح دهید.

مهمان: اولین بار است که کسی از من چنین سوالی می کند. من جزء دورانی که دارم، معمولا جزء دوران درس خواندن قبل از دانشگاه است که یک دیسیپلین discipline مشخصی بوده، دهه شصت، تهران، جنگ، شرایطی که در مملکت بوده و ما همیشه تابستان ها باید کار می کردیم. در فرهنگ خانوادگی ما کار کردن امر جدی ای است، مدل ما مدل کارمندی نبوده پدرم جمعه هم کار داشته یا می توانسته یک هفته تعطیل کند و به سفر برویم یعنی کاملا مدیریت زمان دست خودش بود. خب من پسر اول خانه بودم و خیلی به ایشان نزدیک بودم و همیشه پا به پای ایشان کار می کردم. بعد از آن دیگر آدم وارد جامعه می‌شود، دانشگاه و درس و اصلاً یک فضای دیگری می‌شود، خب بازهم ما یک نسلی بودیم که باید خودمان مدیریت هزینه‌ها را می‌کردیم و یاد گرفته بودیم که روی پای خودمان باشیم مثلا من یادم هست که از همان سال اول دانشگاه مستقل بودم، مستقل شدن یک سختی هایی دارد ولی خب یک حسن هایی هم دارد آدم وارد بازار و واقعیت‌های زندگی می شود، به تبع کار کردن یک محدودیت ها و یک ناملایماتی و ناهنجاری هایی دارد. این که بتوانی در قالب زندگی کار هم بکنی و کار هم زندگی باشد، این دوتا با هم ترکیب و ممزوج شود، به نظر من این یک هنر است، کسی که کار می کند، حال هم بکند، از کار کردن کیف کند و اینکه کار هم می‌کند کیف هم بکند، و اینکه کسی که کار می کند پول هم در بیاورد و بتواند زندگی کند.

مجری: یعنی می فرمایید که سعی می کردید که همیشه این تعادل را حفظ کنید؟

مهمان: بله مجبور بودم برای اینکه کاراکتر من طوری است که اگر کاری را دوست نداشته باشم انجام نمی‌دهم. مثلاً همین الان شما به من بگو به اداره دولتی برو و برای پولت بنشین تا چکت صادر بشود، من اصلاً هیچ وقت این کار را نمی کنم. ولی در سیستم ما آدم هایی را داریم که کارشان این است و بلد هستند این کار را انجام بدهند. من معمولاً اگر بخواهم کاری را انجام بدهم باید آن را دوست داشته باشم، بعضی وقتها آدم خودش را گول می زند، باید یک چیزی را دوست داشته باشی حالا اسمش کارفرما است، حالا یک چیزی هست. کلا اولاً همیشه به خودم deadlines می دهم، می گویم که شاید این آخرین کارم در این حوزه باشد. برای من این گونه است که هر کاری در نوع خودش یک استثنا است مثلاً وقتی ما در کارخانه نوآوری آزادی کار می‌کردیم این یک بار است مثلاً چند بار کارخانه نوآوری آزادی قرار است ساخته شود؟ برای همین با تمام وجود سعی می کردم حتی از سختی هایش لذت ببرم که خاطره شود که بگوییم آن روز ما این کار را کردیم. فرمولهایی برای خودم دارم، یک deadline برای کار کردن دارم مثلا تا سال ۱۴۲۰ بیشتر کار نکنم. وقتی آدم deadline دارد برنامه دارد، وقتی نا محدود باشد برنامه نمی دهد.

مجری: می توانم سوال کنم که بعد از ۱۴۲۰ می خواهید چه کار کنید؟

مهمان: احتمالاً دیگر حرفی برای گفتن نداریم حالا شاید ۱۴۲۱ بشود اما به خودم می گویم که یک تاریخی باید در دفتر را بست. این تا قیامت نمی تواند برود یا یک پروژه باید تمام بشود، تعریف پروژه این است که یک ماموریتی است که محدودیت زمانی دارد.

مجری: خوب پروژه بعدی تان چه؟

مهمان: پروژه بعدی، بیشتر دوست دارم تجربیاتم را در اختیار دیگران قرار بدهم تا اینکه خودم روی چیزی متمرکز باشم، البته اگر تا آن موقع تجربه ای داشته باشم، نمی‌گویم که همه کارهایی که کردم درست بوده حتی اگه کار غلط هم باشد می‌گویم این کارهایی که من کردم را نکنید. به نظرم کلا باید حواسمان به زمان باشد، دوستان شوخی می کنند که جوان ماندی. ولی زمان مهم است خیلی فرصت نداریم نمی‌گویم اشتباه چون اشتباه وجود ندارد، به نظرم تجربه است؛ خیلی فرصت نداریم تجربه های ناخوشایند را دوباره تکرار کنیم. در اکوسیستم نوآوری این زمان هم است کی؟ چی؟ کجا؟ این خیلی مهم است. که به موقع یک فعالیت را انجام دهید. من مطمئنم ایده خیلی از این آدم‌ها را یا قبل یا بعد خیلی ها داشتند اما زمان مناسب برای ارائه اش خیلی مهم است. برای همین کسانی که کارآفرینی می‌کنند خیلی متمرکز و خیلی افراطی کار می‌کنند تا به نتیجه برسند یعنی یک مشخصه همه آنها ممارست و سخت کوشی است یعنی امکان ندارد کسی از سر سیری بیاید یک چیزی بشود حتماً حتی کسی که در حوزه‌های اقتصادی موفق شده و نه صرفاً در حوزه کارآفرینی. آدم‌های موفق، آدم‌های سخت کوشی هستند و شما در ورزش هم این را می بینید و سخت کوشی ناشی از این است که می‌داند زمانش کم است، می داند که دوره قهرمانی تنها در یک دوران مشخصی امکان پذیر است. هر کالا یا خدماتی هم در یک دوران مشخص امکان درآمدزایی دارد. درک زمان به نظر من خیلی مسئله مهمی است. ما در یک دوره تاریخی هستیم که الان دوستان نمی توانند نفت بفروشند که به نظرم خیلی خوب است. فشارِ آن به مردم می‌آید اما باید بتوانیم یک راه حل پیدا کنیم، برای همین کار آفرینی دارد تکان می خورد، البته می دانم آنقدر چاله چوله و آنقدر ایرادات فنی و شرایط کرونایی زیاد است که ممکن است آن چابکی را نداشته باشد. منتهی ما باید قدر این دوران را بدانیم؛ زمانی که در آن هستیم سخت است ولی این سختی باعث رشد آدم‌ها می‌شود. من در بچه‌هایم این رشد را می‌بینم که قبلا همیشه امکانات و تجهیزات و متریال در بازار بود، یک جور فکر می کردند الان به ذره ذره متریال و پِرتش و خیلی چیزهای دیگرش بهینه فکر می‌کنند. به نظر من زمان، زمان خوبی است برای اینکه در حوزه کار آفرینی آدم هایی به سمت بهینه سازی تربیت بشوند. با دوستان دولتی شوخی می‌کنم، می گویم که شما پول نفت دارید حقوقتان را اینجوری می‌دهید، ما از این پول ها نداریم ما برای همه چیز باید برنامه‌ریزی بکنیم از دستم ناراحت می شوند چون فکر می‌کنند که من دارم متلک می‌اندازم، البته همیشه نصف شوخی جدی است. ولی واقعیت است و من احساس می‌کنم که کاری که شما دارید می‌کنید در آن جهت است یعنی ما باید ادبیاتش را داشته باشیم، باید مفاهیم و فهم درستی از این حوزه داشته باشیم، صرفاً آنها الگوهای ما نیستند آنها می‌توانند benchmark باشند، ما می توانیم تجربه شان را مطالعه کنیم ولی در مسائل داخلی من نگاهم به شرق است، ما به هند نزدیک تر هستیم، به چین نزدیک‌تر هستیم چین به معنی صنعت نه چین به معنی فرهنگ، ما با آنها نزدیک‌تر هستیم باید حواسمان باشد. این کاری که شما دارید می‌کنید خیلی دارد ما را با آن ریشه ها می برد'، البته من نمی‌دانم که در آن حوزه ها آیا آنها روی آن مسائل کار کرده اند یا نه؟ به نظر من حتما یک گروه این کار را کرده‌اند، جالب هم می شود که ببینیم آنها چه کار کردند؟

مجری: به فصلی اشاره کردید که در کودکی که در کنار پدر کار کردید و این تا کی ادامه داشته؟

مهمان: تا ۱۸ سالگی بود. پدرم تکنسین تاسیسات ساختمان بود و معمولاً در فصل زمستان بیشترین مشتری را دارد، در آن زمان که موتورخانه ها بیشتر گازوئیلی بود. من در ذهنم بود که زمستان شد و بابا مثلا ۱۰ شب زنگ می زند که علیرضا پاشو برویم، ما هم نه نمی گفتیم باید می رفتیم، خب بالاخره مردم هم در یک محدودیتی بودند و باید می رفتیم کارشان را راه می انداختیم وگرنه باید تا صبح می لرزیدند. شغل پدرم در زمستان خیلی پر کار بود و من در زمستان خیلی کار کردم. بعد از دانشگاه سربازی بود که سربازی هم یک دوران خوبی برای من بود شانس آوردم که سربازی تهران نیفتادم و تبریز افتادم. در سربازی تازه فهمیدم که خیلی چیزهایی که خواندم غلط بوده چون رشته معماری، استاد و جایی که می روی خیلی مهم است. نتیجه رسیدم که معماری یک رشته چند دیسیپلینه است و تک دیسیپلین نیست، شما باید دانش های دیگر هم فرا بگیری از تاسیسات، ساختمان، سازه، تکنولوژی ساخت و فهمیدم که در این حوزه خیلی باید کار کنم ( آن دورانی که در دانشگاه بودیم یک سرفصل هایی برای ما باز شد) در سربازی شانسی که آوردم در یک واحد تخصصی ساختمان افتادم. همیشه سربازی برای همه بطالت است مثلا طرف مهندس صنایع است اما یک قسمت دیگر می افتد، من شانس آوردم که دقیقاً در تخصصم افتادم. سه ماه در کرمانشاه بودم هجده ماه در تبریز بودم. ما سه ماه ساخت و ساز داشتیم.

مجری: شما پادگان منتظری بودید؟

مهمان: بله، بی نظیر است

مهمان: من اول پاییز آنجا بودم ۲ شهریور رفتم. من نفر اول گروهان بودم و بلند قدترین بودم همیشه جلو بودم و همیشه منظره جلوی چشمم بود چون در صفهای دیگر که باشی همیشه جلویت یک آدم است. آنجا اصلا ما عبادت کردیم، مدیتیشن کردیم هر چیزی که اسمش را بگذاریم. من شانس آوردم که در هم خدمتی هایم شاعر هم بود، من با فضای جدیدی از خیام و حافظ آشنا شدم. بعد از تمرینات بعد از ظهر پشت آسایشگاه می رفتیم و کوهها را نگاه می کردیم و بچه‌ها در مورد شعر و هنر صحبت می کردند و در آنجا خیلی به شعر گرایش پیدا کردم و فهمم عوض شد. در هر خانواده ای یک چیزی هست همه ما حافظ را می شناسیم اما با یک نگاه دیگری، برای من سربازی چون یک دیسیپلین های دیگری بود روی من خیلی تاثیر گذاشتند، فیزیک هسته‌ای داشتیم، پزشک داشتیم، من از اینها خیلی چیزها یاد گرفتم؛ تا از دانشگاه که تک دیسیپلینه بود. بعد از سربازی هم آمدیم و باید کار را شروع می کردیم. ما یک نسلی بودیم که جمعیت زیادی در دانشگاه بود و حالا باید جایی برای کار کردن پیدا می‌کردیم. سال ۷۹ ۸۰ وارد کار شدیم شرایط بازار کار مثل الان خیلی منظم و کار معماری نبود و باید کارمند می شدی. از روز اول دفتر خودم را راه انداختم مثلاً ما پول نداشتیم که میز و صندلی بخریم، آن موقع تازه کامپیوتر هم آمده بود و روی موکت می نشستیم. اون موقع همه چیز با دست بود و بیشتر هم کارهای اجرایی می گرفتیم کسی چون پول طراحی نمی داد. شاید برایت جالب باشد مهم ترین پروژه ای که گرفتیم نیمکت فوتبالیست های استادیوم آزادی بود، من خودم به فوتبال علاقه دارم یک طراحی کردیم، پروژه پایان نامه طراحی صنعتی یکی از دوستانمان بود، ماکت ساختیم همینطور به ورزشگاه آزادی رفتیم در سال ۸۰، داشتند صندلی می زدند، شانسی رفتیم به ورزشگاه، ماکت را نشان دادیم و گفتند، بروید و بسازید و پروژه گرفتیم و ما در پروژه تجهیزات ورزشی افتادیم. بیشترین حوزه ای که در ۸۰ تا ۸۴ توانستم کار بگیرم در حوزه ورزش بود. تازه هم بودجه آمده بود و من خیلی اهل مطالعه و روزنامه خواندن هستم و همیشه می دیدم که بودجه ها کجاست؟ وقتی پول جایی برود احتمالاً به ساختن، مشاور و پیمانکار نیاز است. سالهایی بود که خیلی بودجه در ورزش بود و ما خیلی پروژه های اینجوری انجام دادیم.

اون دوران جوانان احساس می‌کردند که مملکت گل و بلبل می شود که نشد. سال ۸۴ فرصت سفر کردن به خارج از ایران را پیدا کردم، بیشتر سفرهایم کاری بود مثلاً نمایشگاه تخصصی صنعتی ساختمان. یک آقای آمریکایی در دبی بود که نماینده شرکت‌های پارچه ای بود و پارچه می فروخت برای سازه های پارچه ای مثل پارک آب و آتش و ... من به غرفه ایشان رفتم و حرف زدم و ایشان خیلی به ایران ارادت داشت و ما را حمایت کرد و به ما یک چرخ خیاطی صنعتی مقداری متریال داد و مقداری از دانش کار خودش را هم به ما یاد داد. تیم خوبی جمع کردیم، شرکای خوبی داشتم و دارم هنوز، خیلی از آنها از ایران رفتند. شروع کردم در حوزه سازه پارچه ای کار کردن و مسابقات اتفاق افتاد، مسابقات پل طبیعت اتفاق افتاد و در مسابقات پل طبیعت اول شدیم.

مجری: خانم عراقی هم جزو تیمتان بود؟

مهمان: بله ایشان از اول بود. در آن مقطع در کانادا داشت فوق لیسانس می خواند و من مدارک مسابقه را گرفتم و شرکت کردیم.

مجری: از کی راه انداختین؟

مهمان: از ۸۴. من از سال ۸۰ با دوست دیگری که الان آمریکا هست شرکت دیگری داشتم. دیگر در سال ۸۴ خودم مدیر عامل شدم آن موقع رئیس هیئت مدیره بودم. دیبا آنجا کارکرد؛ پل، ساختمان وهمین پروژه ای که الان در آن هستیم. من و شریکم و یا تیم دیبا، جذابیت پروژه برایش تازه گی دارد، یعنی هر چقدر پروژه چالش بیشتری داشته باشد برای ما جالب تر است مثلا من تابحال کارخانه قدیمی بازسازی نکرده بودم و این اولین تجربه ام بود، واقعاً با بازسازی مسکونی یا اداری در شهر آن هم با این مقیاس در یک زمان محدود، با یک پروژه محدود کاملا متفاوت است. ما اصلا ۶۰ تا ۷۰ درصد از پروژه های مان روتین است، در حدود ۳۰ درصد هم متفاوت است مثلا الان داریم مبلمان می سازیم. من تا به حال مبلمان نساختم. مبلمان آفیسی، میز و صندلی نیست. دیزاین است. این تجربه ساختن، این فرآیند بین طراحی تا ساخت و تجربه کار با کارفرما برایم خیلی جذاب است. علاقه ام به حوزه ساخت است. یک معمار آمریکایی به نام لویی کان هست که خیلی معروف است او می‌گوید معماری آن است که ساخته شود و حتی در خلافش حتما یک جمله های هست که بگوید معماری لازم نیست که حتما ساخته بشود. من به حوزه ساخت خیلی علاقه دارم شاید به سوالی که شما کردید برمی‌گردد که در کودکی و نوجوانی همیشه در حوزه ساخت فعالیت داشتم. الان هم پروژه های متنوع زیادی داریم. این روزها خیلی فکر می‌کنم که با این شرایط باید با خارج از ایران کار کرد، باید صادرات کرد. به نظرم ما باید به این سمت برویم؛ هم برای این که وقتی با آن طرف ارتباط داریم سطح مان بالاتر می رود، رضایت مشتری، کیفیت، استاندارد های خارج از ایران بخاطر شرایطی که ما داریم خیلی مهم است، همین که الان دلار جزء با ارزش ترین دارایی هاست. یعنی شما پول را به دلار در بیاوری، مشکلاتت حل می‌شود.

مجری: بسیار عالی. البته شما خیلی کوشش نکردید که فصل بندی شده صحبت کنید. حالا اگر اجازه بدهید من ببینم توانستم که فصول زندگی شما را درست تشخیص بدهم اگر اشتباه کردم شما تصحیح کنید. فصل اول زندگیتان که در واقع شاید تا سربازی است، هم درس خواندید وهم کار کردید. دانشگاه هم جزو همین است. بعد فصل دوم زندگیتان از دوره سربازی است که شما یک تجربه جدیدی را به دست آوردید و این شانس را داشتید که در یک دوره تخصصی سربازی تان بگذرانید. با پایان سربازی کار حرفه ایتان را در واقع با یک شرکت شخصی بدون اینکه به فکر استخدام شدن باشید، شروع کردید و بعد همینطور جلو آمدید و دیبا را راه انداختید و امروز هم لابد دارید به این فکر می‌کنید که کسب و کارتان یا زمینه حرفه‌ای فعالیت تان را به خارج از ایران توسعه بدهید. این است؟

مهمان: بله دقیقا در فصل جدید تعداد شرکتها و شرکایم بیشتر شده، اینکه دارم سعی می کنم که دامنه ای از شرکت‌های مکمل، که یکی سازنده باشد، یکی فروشنده باشد، یک توسعه دهنده باشد داشته باشم یعنی دارم شرکت های مختلفی که خودم به آن ربط دارم و آن را هم توسعه بدهم.

[a1]تیتر

افراگنج مخفیهم آواکارخانه نوآوریتجربه معنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید