دخترک با موی فر خرمایی رنگش گرفتار شده بود . انگشتان دست پسرک کنار نمیرفت . راستش را بخواهید خود دختر هم نمیخواست رها شود .
عجیب است اما واقعا داشت با موهایش حس میکرد . انگشتان سرد و مردانه او که دور حلقه موهایش تکان میخورد و بیشتر و بیشتر دخترک قصه مارا اسیر میکرد .
با پیراهن راه راه بلند و پاییزه اش هم داشت حس میکرد . شانه های پهن او و دستان یخ زده اش که دور کمر دخترک پیچیده بود .
وای خدای من تپش های تند و دنباله دار او .
: صبر کن این تپش ها برای من است یا او ؟ قلب من اینقدر بیقرار شده یا قلب او ؟
چیزی بود که ذهنش در گردباد معنا و مفهوم برای لحظه ای جا داد و از یاد برد .
دخترک نمیدانست آیا تابش سخت خور است یا لباسهای گرمی پوشیده ؛ واقعا تن دیگری این چنین گرم است ؟
گرمای محبت این است ؟
فرصت فکر ندارد . پسرک قدمی دیگر او را به خود فشرد . دخترک دیگر تعادل خود را خودش نگه نداشته بود . کاملا تسلیم خواست او ؛ حس میکرد کامل در آغوشش حل میشود .
پسرک نیروی کمی به بازوانش سپرد و خیلی زود سر دخترک به سمت بالا چرخید .
تپش های تندتر .
نگاه های گره در هم .
نرمی لبان یکدیگر
و تاریکی شیرین چند لحظه ای .