ویرگول
ورودثبت نام
آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۱ دقیقه·۴ ساعت پیش

تنهایی

: افسرده میزنی .

: زیادی تو خودتی . چیزی شده ؟

: از چیزی خوشت نیومده ؟

: ساکتی ؟ چرا حرف نمیزنی ؟

صدای آشنایی حرفهایم را در گلو خشک کرد .

: آدم ساکتیه . هم کم مصرفه هم ساکت .

بعد همه به کار خودشون برگشتن . انگار از همون اول وجود نداشتم . آن صدای آشنا هم با آنها همراه شد . حالا حتی اگر میخواستم هم نمیشد چیزی گفت . حقیقتش چیزی هم برای گفتن نداشتم . چه بگویم فقط نمیفهممشان . برای من ساده آنها زیادی پیچیده اند . به چیزهای جدی میخندند و برعکس . کاملا گیجم کرده اند ، اما حتی با این وجود هم دوست داشتم با آنها بخندم . بله من از ابتدا توانایی ارتباط گرفتن با آدمها را نداشتم . به مسخره بازی هایشان میخندیدم با این که خنده دار نبود و به جدی بودن و هول شدنشان وقتی که نباید خندیدنم را میدیدند . همیشه این بود و من هم کمی راضی بودم آخر باعث میشد آدمهای کمتری کنارم بمانند . گرچه مدتی است فکر میکنم آیا این بیماری از همان موقع شروع شده باشد ؛ از ابتدا .

بیماری تنهایی را میگویم . حرکت سایه ها که فقط تو میبینی . سکته کردنی که کسی برای کمکت نمی آید . درمانده ماندن در جایی که آدمها هستند و در آخر تنهایی . همان موقع که کنار هم نوعانت احساس خطر کردی و قلبت تپش هایش را تندتر کرد یعنی عزیز من تو یک بیمار تنهایی .

تنهایینوشتنداستانقصهافسردگی
دارم برای نوشتن بهتر تلاش میکنم اگه دوست دارین کنارم باشید .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید