پری : اسب تک شاخ وسط چمن زار دنبال چی بود ؟ مثل رنگین کمون از این طرف به آن طرف میرفت و رنگها به دنبالش رو زمین میریختند .
درخت : اوه ؛ عزیزم اون یه اسب معمولی بود که نیزه دزدان دریایی روی سرش جا مونده بود .
پری : نه ! نه ! نگاه کن رنگها هنوزم روی زمین موندن .
درخت : بله رنگ سرخ خون .
پری : خدای من ، اسب بیچاره ! ولی اسب و چه به ادمها ؟ نیزه آدمیزاد چرا پیش اسب مونده .
درخت : تا بوده همین بوده . آدمها همیشه در تکاپو هستند و رنج می آفرینند . اصلا آنها در درد به دنیا می آیند . در مورد اسبها هم ، خب آنها همیشه وفادارند ؛ همیشه به دنبال آدمیزاد خودشون به دل آتش میپرند اما همین انسان آنقدر وفادار نیست که از اسب خودش مراقبت کند .
پری : ار آدمها بدم میاد .
درخت : اینطور نگو . نفرت ، حتی نفرت از آدمها تو را از خوبی ، از خودت دور میکند و مهم تر از همه از آرامش درونی . همه ما باید یاد بگیریم انسان یا حیوان یا حتی ما گیاهان را بدون در نظر گرفتن ذاتشان دوست بداریم . فقط در این صورت میشود آرامش داشت . بدذات ها را دوست بداریم چون بدذات هستند و احمق ها را دوست داشته باشیم چون احمق اند .
پری : اما اگر یک بدذات را دوست داشته باشیم ؛ آیا او به دیگران بدی نمیکند ؟ اگر باعث آسیب کسی شود چه ؟
درخت : ساده است دوست عزیزم . با قوانین میتوان آزاد بود و از آسیب به دور . این چنین پیچیدگی هایی هم برای ما نیست . برای آدمها است که مسئول دنیا هستند .
پری : اما آدمها ظالم اند .
درخت : به آنها زمان بده . مطمئنم روزی متوجه ضرورت حضور خود میشوند .