آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

رها شده

پاییز باید فصل من باشه ؛ سرخ باید رنگ من باشه ؛ آتش باید روح من باشه . مگه چقدر فاسد شدم که نه فصلی دارم نه رنگی و نه روحی . همه ی چیزی که هستم و همه چیزی که میتونم حس کنم یک ابر سیاه و کدر ، رها شده وسط سرنوشته .

کسی دوستش نداره ؛ کسی نمیبینتش ؛ هیچ کس ، هیچ ارزشی براش قائل نیست . از همه بدتر خود ابر هم خودش دوست نداره . اون هیچ آرمانی نداره . بدون عشق بدون هدف فقط یک جنازه متحرک . یک جنازه رها شده .

قصهداستان کوتاهسیاهیدل نوشتهداستانک
دارم برای نوشتن بهتر تلاش میکنم اگه دوست دارین کنارم باشید .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید