سکوت میکنم ؛ تا تپش های تند قلبم بجای من پاسخ دهند .
تو آنجا ایستاده ای . نگاهت به تنها برگ روی درخت خیره است . خزان پاییر چشمهایت را به سنگفرش خیابان میراند .
تنها خود میدانم که هزاران بار فریاد زده ام و اسمت را هزاران بار ؛ باد این دزد بی انصاف ، هربار صدایم را دزدیده است .
گناه من چیست ؟ که هزاران بار بی صدا ، صدایت کرده ام . هزاران غریبه را شنیدی اما ، من آشنای غریب را نه .
دستهایم هربار برای چیدنت دراز شده اند . قدم هایم برای رسیدن به تو تند شده اند .
اما کافی نیست .
تو حتی یکبار هم متوجه نبودی .
من بینوا تا کنون مثل تو را ندیده ام . ترحمی شاید
نگاهی شاید
صدایی شاید
قسم به آسمان حتی کوچکترین سوی چشمی از تو صدایم را باز میگرداند .
پس چرا دریغ میکنی .
غرورم را بشکن .