مریم حمیدی
مریم حمیدی
خواندن ۳۱ دقیقه·۴ سال پیش

چطور هيجان منفی و افکار اضطرابی را کنترل کنیم

متون زیر از روی پایان نامه ها و مقالات جدید دانشگاهی استخراج شده است :

این مطلب خیلی طولانی است ولی خواندن آن به اندازه مطالعه یک کتاب ارزش دارد.

خلاصه این مطلب : باورهای غیر منطقی (نادرست) که درباره خودمان داریم نقش خیلی بزرگی در افکار اضطرابی دارند.چگونگی کنترل این باورها باعث ارتقای سلامتی روانی ما می شود :


هيجان منفی، هيجان مثبت و انواع هيجان

هيجان انواع مختلفي داشته و محدوده‌اي از سرخوشي تا تنفر و وحشت و ملال را در بر مي‌گيرند(پرواين ،1996). مشکلات روانشناختي، اغلب نتيجه شکست در تجربه هيجاني سازگارانه هستند. هيجان مي‌تواند افراد را مطمئن سازد که پي گيري، عملي درست بوده و انگيزه لازم براي تعقيب آن فراهم آورد(واتسون،گرينبرگ و گلدمن ،1996).

خلق، آهنگ هيجاني با دوامي است که به طور طبيعي در طيفي از غم تا شادي بر فرد عارض مي‌شود.(کاپلان ،2000). هيجان مي‌تواند بر شناخت مقدم باشد و اين داده‌هاي دروني مي‌توانند بر شناخت اثر بگذارند. همچنين هيجان و توجه به ميزان قابل توجهي به يکديگر مرتبط هستند. حالات هيجاني هم مي‌توانند بر خود آگاه و هم بر اجراي وظايفي که مستلزم انتخاب يا تمرکز عميق هستند اثر بگذارند. تعاريف متعددي از توجه وجود دارد که مفهوم اساسي آن، تقدم برخي از جنبه‌هاي پردازش نسبت به ساير جنبه هاست(ولز،2000).تحقيقات نشان مي‌دهد که همانند توجه، اضطراب و افسردگي نيز به عملکرد شناختي آسيب مي‌زنند(ايزنک ،1997). هيجان‌هاي منفي موجب انحراف توجه به سمت نگراني‌هاي دروني شده و محرک‌هاي دروني تقدم مي‌يابند.

فردي که دچار افسردگي است مستعد استفاده از شيوه‌هاي مقابله‌اي هيجان مدار، مثل نشخوار فکري است. در چنين راهبردهايي تمايل تمرکز، توجه بر خود است تا تلاش‌هاي پردازشي را از سمت مشکل منحرف سازد.

نظريه سبک‌هاي پاسخي در مورد افسردگي نشان مي‌دهد که افراد افسرده، بيشتر درگير نشخوار فکري مي‌شوند و اين نشخوار فکري، خود منجر به عميق‌تر شدن افسردگي مي‌گردد (فنل ،1984؛ولز ،2000).

کاهش کارآمدي توجه و سوگيري، موجب آشفتگي مرکز دانش خودآگاهانه و اختلالات هيجاني در انتخاب محرک‌ها مي‌شوند. هيجان مي‌تواند به کارکرد حافظه و وظايف پيچيده تري مثل حل مسئله نيز لطمه بزند(ايزنک،1997؛رينولدز و ولز ،1999؛فردريکسون ،2000). در حقيقت به نظر ميرسد که عامل اصلي، توجه متمرکز بر خود باشد که توجه را از دنياي بيروني به دنياي دروني سوق مي‌دهد (اينگرام ،1990). در حالت هيجاني منفي، شيوه‌هاي مقابله مسئله مدار ممکن است سازگارانه يا ناسازگارانه باشند. اضطراب ممکن است با خسارت همراه بوده و عملکرد فرد را کاهش دهد(ايزنک،1997)

هيجان‌هاي مثبت از نظر کيفي از هيجانات منفي متفاوت هستند. هيجانات منفي پاسخ‌هاي کليشه‌اي را فراخواني مي‌کنند که اجداد ما در برابر خطرات و تهديدات به کار مي‌برند، اما هيجان‌هاي مثبت در شرايط بسيار متفاوتي شکل مي‌گيرند، بنابراين منابع پاسخ متفاوتي را تحريک مي‌کنند. افراد در هيجان‌هاي مثبت راه‌هاي سازگارانه‌تر و حمايت‌هاي محيطي مختلفي را جويا مي‌شوند.(فردريکسون،بروان،کوهن،کان وي،مايکلز ،2005)

هيجان‌هاي مثبت مي‌توانند منابع شخصي را غني‌تر و منجر به ايجاد واکنش خلاق شوند. همچنين احساسات، چگونگي ارزيابي فرد را تحت تاثير قرار مي‌دهند و فرد تجارب روزمره خود را بهتر ارزيابي مي‌کند. (فردريکسون، ماينارد، هلمز، هاني، سيگلر و بيرفوت ،2000)


2-3-2- چه چيزي موجب هيجان مي‌شود؟

يک پاسخ اين است که شناخت و عوامل زيستي هر دو موجب هيجان مي‌شوند. طبق ديدگاه باک (1984)، انسان‌ها دو سيستم همزمان دارند که هيجان را فعال و تنظيم مي‌کنند. يک سيستم، سيستم فطري، خود انگيخته، و فيزيولوژيکي است که به صورت غير ارادي به محرک‌هاي هيجاني واکنش نشان مي‌دهد. سيستم ديگر سيستم شناختي مبتني بر تجربه است که به صورت تعبيري و اجتماعي واکنش نشان مي‌دهد. سيستم فيزيولوژيکي هيجان در طول تاريخ تکامل انسان، ابتدا به وجود آمده است(سيستم ليمبيک)، در حالي که سيستم شناختي هيجان بعدا که انسان‌ها به طور فزاينده‌اي متفکر و اجتماعي شدند به وجود آمده است(قشر تازه مخ). سيستم زيستي ابتدايي و سيستم شناختي جديد با هم ترکيب مي‌شوند و مکانيزم هيجان دو سيستمي بسيار انطباقي را به وجود مي‌آورند.

2-3-3- هيجان هاي اصلي:

2-3-3-1- ترس

ترس واکنشي هيجاني است و از تعبير انسان که موقعيت، خطرناک و تهديدي براي سلامتي اوست، ناشي مي‌شود. درک مخاطرات و تهديدها مي‌تواند رواني يا جسماني باشد. رايج‌ترين موقعيت‌هاي ترس آور مربوط مي‌شود به پيش بيني صدمه جسماني يا رواني، آسيب پذيري در برابر خطر، يا انتظار فرد از اينکه توانايي مقابله کردن را با موقعيت‌هاي قريب الوقوع ندارد. پيش بيني فرد که نمي تواند با تهديد يا خطر محيطي مقابله کند، به اندازه هر ويژگي واقعي خود تهديد يا خطر، به عنوان منبع ترس، اهميت دارد(بندورا ،1983).



2-3-3-2- خشم

خشم هيجاني فراگير است. هنگامي که افراد جديد‌ترين تجربه هيجاني خود را توصيف مي‌کنند، خشم هيجاني است که بيشتر به ذهن مي‌آيد(آوريل ، 1990). خشم از مانع به وجود مي‌آيد، مثل زماني که فرد برداشت مي‌کند که نيروهاي بيروني، در برنامه ها، هدف‌ها يا سلامتي او اختلال ايجاد مي‌کنند. خشم همچنين از خيانت در امانت، مورد بي اعتنايي قرار گرفتن، مورد انتقاد ناموجه قرار گرفتن، بي ملاحظه گي ديگران و رنجش انباشته شده ناشي مي‌شود(فر، بالدوين، کولينز، پاترسون و بنديت ،1999).خشم پر شور‌ترين هيجان است. آدم خشگين، قويتر و نيرومند‌تر مي‌شود. خشم همچنين احساس کنترل افراد را افزايش مي‌دهد.

2-3-3-3- نفرت

نفرت عبارت است از خلاص شدن از شر چيزي آلوده، فاسد و گنديده. اينکه آن چيز چيست، به رشد و فرهنگ بستگي دارد.(روزين،هايت و مک کالي ،1993؛ روزين، لوري و ابرت ،1994). وظيفه نفرت رد کردن است. افراد از طريق نفرت، فعالانه برخي از جنبه‌هاي مادي يا رواني محيط را پس مي‌زنند و دور مي‌اندازند. چون نفرت از لحاظ پديدار شناختي آزارنده است، نقش انگيزشي مثبتي را در زندگي ما ايفا مي‌کند، به صورتي که ميل به پرهيز کردن از چيزهاي نفرت انگيز، ما را با انگيزه مي‌کند تا رفتار‌هاي مقابله کردن لازم را براي برخورد کردن با شرايطي که نفرت انگيز هستند را ياد بگيريم. (ريو،2006).

2-3-3-4- غم

غم منفي‌ترين و آزار دهنده‌ترين هيجان است. غم اصولا از تجربيات جدايي يا شکست ناشي مي‌شود. چون غم خيلي ناخوشايند احساس مي‌شود، فرد را با انگيزه مي‌کند تا قبل از وقوع دوباره آن، هر کار لازم را براي کاهش دادن شرايط غم انگيز انجام دهد. غم انسان را با انگيزه مي‌کند تا محيط را به وضعيت قبل از غم انگيزي برگرداند. يکي ديگر از جنبه‌هاي مثبت غم اين است که به صورت غير مستقيم به انسجام گروه‌هاي اجتماعي کمک مي‌کند(ريو، 2006).

2-3-3-5- شادي

شادي وظيفه‌اي دو گانه دارد. اولا، به ما کمک مي‌کند که براي انجام دادن فعاليت‌هاي اجتماعي اشتياق داشته باشيم. لبخند‌هاي شادي به تعامل اجتماعي کمک مي‌کنند و اگر لبخند‌ها ادامه يابند، به شکل گيري روابط و تقويت آن در طول زمان کمک مي‌کنند. تجربيات معدودي به اندازه لبخند، قدرتمند و پاداش دهنده هستند. بنابراين، شادي چسب اجتماعي است که روابط را پيوند مي‌زند، مثل رابطه مادر و فرزند، عشاق، همکاران و هم بازي ها.ثانيا شادي وظيفه آرام بخشي دارد.(ليونسون ،1999).

2-3-3-6- علاقه

علاقه شايع‌ترين هيجان در عملکرد روزمره است (ايزارد،1991). مقداري علاقه هميشه وجود دارد، به همين خاطر، افزايش و کاهش علاقه معمولا جا به جا شدن علاقه از يک رويداد، فکر يا عمل به رويداد، فکر، يا عملي ديگر را شامل مي‌شود. به عبارت ديگر، معمولا علاقه ما متوقف يا شروع نمي شود، بلکه ان را از بک وضوع يا رويداد به رويدادي ديگر هدايت مي‌کنيم. رويدادهاي زندگي که توجه ما را هدايت مي‌کنند آنهايي هستد که نيازها يا سلامتي ما را در بر دارند (دسي ، 1992).

رويدادهاي ديگري که توجه ما را هدايت مي‌کنند آنهايي هستند که سرعت شليک عصبي مغز را افزايش مي‌دهند، مانند رويداد‌هايي که با تغيير محرک، تازگي، بلاتکليفي، پيچيدگي، معماها و کنجکاوي ها، چالش، افکار يادگيري، افکار موفق شدن و اعمال اکتشاف ارتباط دارند (برلين ، 1966؛ ايزارد، 1991).

پژوهشگران گامهاي بلندي در مفهوم سازي و سنجش آسيب پذيري هيجاني برداشته اند، مفهومي که منجر به درد و رنج انسان به طور کلي، و اضطراب مرضي به طور خاص ميشود. عامل آسيب پذيري در مورد اضطراب و اختلالات اضطرابي، که امروزه توجه علمي بسياري به سوي آن معطوف شده است، حساسيت اضطرابي است. مطالعات نشان داده اند که حساسيت اضطرابي 3 احتمال توسعه اضطراب مرضي را افزايش مي‌دهد و به عنوان يک عامل خطر در اين زمينه عمل مي‌کند. مدلهاي نظري اخير تأکيد بيشتري بر اهميت نحوه برخورد افراد با تجربه هاي هيجاني و اضطراب آور دارند (مکنالي ، 2002 ).

افراد مبتلا به اختلال اضطرابي، ترس بيش از حدي را در موقعيت هاي اجتماعي تجربه مي‌کنند، در عين حال نقش بد تنظيمي هيجانات در اين اختلال به طور کامل درك نشده است. تنظيم هيجان شامل گسترهاي از راهبردهاي شناختي و رفتاري هشيار و ناهشيار است که جهت کاهش، حفظ يا افزايش يک هيجان صورت مي‌گيرد (گراس ، 2001). تنظيم هيجاني به عنوان فرآيند آغاز، حفظ، تعديل يا تغيير در بروز، شدت يا استمرار احساس دروني و هيجان مرتبط با فرآيندهاي اجتماعي، رواني و فيزيکي در به انجام رساندن اهداف فرد تعريف مي‌شود (گراس، 2007).

براي کسب درك کاملتري از تنظيم هيجان در اختلال اضطرابي، مهم است که چهارچوب گسترده تري در نظر بگيريم که توانايي هاي تنظيم هيجان در آن جاي مي‌گيرند. راهبردهاي تنظيم هيجان، زيرمجموعه کوچکي از يک سازه وسيع به نام کفايت هيجاني هستند. کفايت هيجاني به اين اشاره دارد که چگونه افراد به طور مؤثر با هيجانات و مشکلات داراي بار هيجاني کنار مي‌آيند (کياروچي، اسکات، دينه، و هيون ، 2003 ). دو مؤلفه اصلي اين سازه عبارتند از: 1) توانايي تشخيص هيجانات خود فرد، و 2) توانايي مديريت هيجانات خود.

همچنين افراد مبتلا به اختلال اضطراب و افکار اضطرابي ممکن است فاقد توانايي آگاهي از هيجانات خود و شناسايي آنها باشند. يک مطالعه نشان داد که افراد مبتلا به اختلال اضطراب اجتماعي کمتر قادر به توجه به هيجانات خود هستند، و احساسات خود را نسبت به گروه شاهد، مشکلتر توصيف مي‌کنند (ترك، هيمبرگ،لوترك، مينين، و فرسکو ،2005). بنابراين، مشکلات هيجاني تجربه شده توسط افراد مبتلا به اختلال اضطراب و افکار اضطرابي ممکن است شامل عدم آگاهي از حالات هيجاني خود، و همچنين عدم توانايي براي تنظيم هيجانات باشد.

به لحاظ نظري، متغيرهاي تنظيم هيجان مانند پذيرش هيجان ممکن است، به افرادي که از نظر هيجاني آسيب پذير هستند اجازه دهد که در زمان و مکان کنوني باشند و در نتيجه به جاي آن که واکنشي بيش از حد و اضطرابي به موقعيت نشان دهند (به عنوان مثال، فاجعه آميز کردن)؛ درك عيني تري از ميزان تهديد به دست آورند. اين ديدگاه توسط برخي مدل هاي نظري و استراتژي هاي مداخله پيش بيني شده است که با تغيير دادن واکنش افراد به حالتهاي اضطرابي و رويدادهاي زندگي، سعي در تعديل اضطراب و ساير اختلالات هيجاني دارند(هيز و فلدمن ،2004).

شواهد جديد مربوط به اختلالات اضطرابي نشان مي‌دهد که مشکل در تنظيم هيجان، ممکن است عامل مهمي در اين اختلالات باشد (رودبوف و هيمبرگ ، 2000). کمپبل، بارلو ،براون و هافمن ( 2006 ؛ به نقل از آمستر ، 2008 ) که به بررسي تنظيم هيجاني سه گروه از افراد مبتلا به افسردگي، اختلالات اضطرابي و بهنجار پرداختند، به اين نتيجه دست يافتند که افراد باليني مبتلا به افسردگي واختلالات اضطرابي، کمتر هيجانات خود را مي‌پذيرفتند و بيشتر از افراد بهنجار به سرکوبي هيجانات خود مي‌پرداختند.

2-4- الگوي شناختي باور غير منطقي

از آنجا که درمانگران شناختي معتقدند که تجارب اوليه کودکي منجر به ايجاد باورهاي اساسي در مورد خود و دنياي اطراف مي‌شود، لذا تلاش مي‌کنند تا ايجاد و شکل گيري و تحول اين تفکرات و باورها را مورد بررسي قرار دهند. مدل شناختي رشد به همين تحول و تفکرات و باورها اشاره دارد. اينکه فرد ديدگاه‌هاي مثبتي از خود در بزرگسالي داشته باشد مي‌تواتند به مقدار زيادي ناشي از تجربه محبت و حمايت والدين و اطرافيان در دوران کودکي باشد. بر خلاف افراد عادي، افراد مبتلا به اختلالات روانشناختي، عمدتا در زندگي خود تجارب منفي داشته اند که اين تجارب، تفکراتي از قبيل«من دوست داشتني نيستم» و «يا من شايسته نيستم» را برايشان در پي داشته باشد و تفکرات و باورهاي افراد را تحت تاثير قرار دهد.(ويل ،2004).

2-5- باورهاي غير منطقي

باورهاي افراد در رفتار، ناهماهنگي شناختي آنان و تغيير اعمالشان تاثير دارند(فلدمن ،1998). ارزيابي افراد در موقعيت‌هاي رويارويي زندگي از جمله استرس با سيستم شناختي فرد و تناسب آن با رفتارهاي منطقي آنان به هم بسته اند (هولين ،1996). بر همين اساس بسياري از مشکلات را مي‌توان زاده باورهاي غيرمنطقي و خيالات بي معناي انسان دانست(داتيليو ،2000). باورهاي غيرمنطقي همچنين تاثير زيادي در سبب شناسي آسيب‌ها از جمله افسردگي دارند(مانديک،پرونيس و لوکيچ و راکويچ ،2010). منظور از چنين باورهايي در واقع وجود افکار نادرست و نامنطبق با واقعيت درباره خود و جهان است. به اعتقاد اليس(2001)هيچ رويدادي ذاتا نمي تواند در انسان ايجاد آشفتگي رواني کند، زيرا تمام محرکها و رويدادها در ذهن معنا و تفسير مي‌شوند و بر اين اساس، سازش نايافتگي‌ها و مشکلات هيجاني در واقع ناشي از نحوه تعبير و تفسير و پردازش اطلاعات حاصل از محرکها و رويدادهايي هستند که افکار و باورهاي ناکارآمد در زير بناي آنها دارند.


فلت، هيويت و وينيچنگ (2008)معتقدند که هسته اصلي باورهاي غيرمنطقي کمال گرايي است.کمال گراها به عنوان افرادي شناخته مي‌شوند که تمايل دارند در تمام ابعاد زندگي کامل باشند(استوبر و استوبر ،2009). کمال گرايي شبکه‌اي از شناخت واره هاست که شامل انتظارات، تعبير و تفسير رويدادها و ارزشيابي از خود و ديگران است.

نياز به موفقيت و داشتن معيارهای بالاي فردي از ويژگي‌هاي کمال گرايي است(موذن ،آزادفلاح و صوفي،1388).بر همين اساس شواهد پژوهشي نشان مي‌دهد که باورهاي غيرمنطقي بين پسران بيشتر از دختران است(استيل ،مولر،کاردنس و اسميت ،2006).

اليس در نظريه عقلاني- عاطفي خود چنين فرض کرد که بين باورهاي غيرمنطقي و مشکلات روانشناختي، دشواري در سازگاري و اختلال‌هايي مانند اضطراب و افسردگي رابطه علي وجود دارد(فان درفورت ، 2006؛آديس و برنارد ، 2000). از منظر وي، باورها اساسا به دو دسته منطقي و غير منطقي تقسبم مي‌شوند. باورهاي منطقي باورهاي کارآمدي هستند که به فرد کمک مي‌کنند تا به اهداف مهم، واقع گرايانه، منطقي و انعطاف پذير خود دست يابند.

در مقابل باورهاي غير منطقي باورهاي ناکارآمدي هستند که مانع از رسيدن فرد به اهداف شخصي شان شده و داراي ويژگي‌هايي مانند غيرمنطقي، جزمي، متحجر و غيرواقع گرايانه مي‌باشند(کوردوچوا ،1996(

2-6-طبقه بندي باورهاي غيرمنطقي:

باورهاي غيرمنطقي در 4 طبقه کلي تجمع يافته اند: الزام(اين باور تفکر هسته‌اي در ارزيابي اوليه است که در برگيرنده بايدها، بايست‌ها و مي‌بايدهاست. وجه منطقي اين باور به جاي بايد و الزام به تمايل و علاقه مربوط است)؛ فاجعه سازي(در اين باور فرد رويداد را بدتر و وحشتناک‌تر از چيزي که هست تفسير مي‌کند. يک باور منطقي ارزشيابي متعادلي از حادثه دارد)؛ تحمل اندک براي ناکامي(فرد اعتقاد دارد که قادر به تحمل خيلي چيزها در ديگران و اطراف خود نيست) و باورهاي مربوط به ارزش خود(به اين معني که فرد خود را عمدتا بر اساس رفتارها يا ويژگي‌هاي خاصي ارزشيابي کرده و اين معيارها و ملاک‌ها سخت و اعتماد ناپذيرند)(مارکوتي ، 1996). تعميم بيش از اندازه درباره خود، ديگران و جهان شاخصه اين باور است. (دي لورنز،ديويد و مونتگومري ،2007).

در اين راستا نتايج مطالعات متعدد حاکي از وجود رابطه بين باورهاي غيرمنطقي با مشکلات روان شناختي مختلف مانند خلق پايين و افسردگي(مارکوتي1996)، کمال گرايي منفي(عليزاده ،خسروي و بشارت،1389)، خشم، اضطراب و احساس گناه(ديويد ،مور و دوموتا ،2002)، افسردگي اساسي(مکاوي ،2005)،روان رنجور خويي(ديويس ، 2006)، روابط نامناسب زناشويي و فرزند پروري(سياوشي و نوابي نژاد،1384)و نارضايتي شغلي (پورشايگان ،حسينيان و يزدي،1384)بوده اند. اليس و نظريه پردازان حوزه عقلاني- عاطفي معتقدند باورهاي غيرمنطقي موجب بد فهمي و تحريف واقعيت‌هاي بيروني، محرک‌هاي محيطي و رفتارهاي ديگران مي‌شود که در نتيجه سازگاري اجتماعي فرد را مختل کرده يا اجازه سازگار شدن به وي را نمي دهند(ديويد،لاين و اليس ،2009). مطالعات مختلف نشان داده اند، باورهاي غيرمنطقي پيش بيني کننده معني دار و مهم سازگاري و انواع آن از قبيل اجتماعي، هيجاني و تحصيلي هستند(،نيون هوژن ،دي بوئر،بلانک و فن ديک ،2010).

2-7- انواع باورهاي غيرمنطقي:

در خصوص باورهاي غيرمنطقي تقسيم بندي‌هاي مختلفي وجود دارد.اما يکي از مهمترين تقسيم بندي‌ها مربوط به نظريه باورهاي غير منطقي اليس (1970) است که عبارتند از: 1- انتظار تاييد ديگران 2- زياده از خود انتظار داشتن 3- سرزنش کردن 4-واکنش به ناکامي 5- بي مسئوليتي عاطفي 6- نگراني زياد توام با اضطراب 7- اجتناب از رويارويي با ديگران 8- وابستگي 9- درماندگي نسبت به تغيير 10- کمال طلبي. در اينجا به بيان و بررسي آنه با نگرش درماني مي‌پردازيم.

2-7-1- باور غيرمنطقي انتظار تاييد ديگران:

شما بر اين باوريد که نياز به حمايت وتاييد افرادي داريد که انها را مي‌شناسيد و يا آنها به آنها علاقه داريد. اين باور مي‌تواند به دلايل متعددي براي فرد مشکلاتي ايجاد نمايد. براي مثال تقاضاي تاييد ديگران سبب مي‌شود که فرد خود را ب خاطر اين که آيا مي‌تواند اين تاييد را به دست آورد ناراحت و نگران نمايد. اگر اين تاييد را به دست آورد آنگاه نگران آن خواهد بود که مبادا آن را از دست بدهد. نگراني کامل در مورد تاييد و تصويب ديگران بر روي تصميم و عملکرد فرد در مورد زندگيش تاثير مي‌گذارد.اينکه خواستار تاييد از جانب همه افراد باشيم هدفي تحقق نايافتني است، زيرا هر کاري را که فرد انجام مي‌دهد ممکن است بعضي از مردم آن را تاييد، گروهي آن را رد و تعداد زيادي از آن مردم نسبت به آن بي تفاوت باشند.


پس اگر فرد به زندگي خود ادامه دهد و زندگي را مطابق با علايق و آرزوهاي خويش اداره نمايد مردم نيز وي را تاييد و حمايت خواهند کرد و اورا دوست خواهند داشت. هرچند ممکن است همان کساني نباشند که در حال حاضر خواهان تاييد از جانب آنهاست. تاييد شدن از سوي ديگران بسيار خوب و عاليست ولي الزامي نيست. ما مي‌توانيم تمام سعي خور را روي خود پذيري معطوف کنيم. از آنجايي که در مورد خودپذيري نمي توان قضاوت کرد و غيرقابل داوري است، بنابراين اگر فرضا هم نتوانيم آنطور که مي‌خواهيم عمل کنيم با اين وجود هنوز هم نبايد ارزيابي منفي از خود داشته باشيم و خود را طرد کنيم. با ديدگاه خودپذيري احتمال تمرکز بر اصلاح رفتارمان بيشتر خواهد بود. در حالي که فرد با طرد خود احتمال اينکه به اصلاح رفتار بپردازد کمتر خواهد بود.(وودز ؛1993؛ به نقل از حقاني پور،1382)

2-7-2- باور غيرمنطقي انتظار بيش از حد از خود:

باور فرد اين است که بايد فردي موفق باشد و بتواند به اهداف خود برسد و در هر کاري که مي‌تواند انجام دهد صلاحيت لازم را داشته باشد. در واقع داوري اين فرد با اين باور، در مورد شايستگي هايش بر اساس انجام موفقيت اميز کارهايش باشد. عواقب اين نوع تفکر براي انسان بسيار جدي است و به طور مثال، فردي با اين نوع باور غيرمنطقي، بعد از هر شکست احساس مي‌کند که قرد شايسته‌اي نيست، حتي ممکن است به اين فکر نمايد که شايسته زندگي کردن هم نمي باشد. علاوه بر اين، وقتي شخص تمايل دارد تا مدتي کارهاي مختلف را به صورت موفقيت آميز انجام دهد به لحاظ جسمي فشارهايي بر او وارد مي‌شود که ممکن است به بيماري‌هايي مثل زخم معده، سردرد، فشار خون يا ناراحتي‌هاي قلبي مبتلا شود.

در عين حال به نظر مي‌رسد اين نوع تفکر، آزادي و انتخاب فرد را براي سرگرمي و تفريح محدود مي‌کند، چرا که فرد به خاطر احتمال شکست در کارها از تلاش براي هر کار جديد صرف نظر مي‌کندو به نظر مي‌رسد براي کنار گذاشتن اين نوع باور غيرمنطقي بايد نکات زير توجه شود:

اول اينکه بايد خود را بدون هيچ قيد و شرطي پذيرا باشيم و از قضاوت مطلق درباره خود دست برداريم و تنها در صورتي رفتار خودمان را قضاوت نماييم که نيازي به اين ارتباط حس کنيم و در پي اين قضاوت هم اگر رفتار رفتار نامطلوبي داريم آن را اصلاح نماييم. چرا که انسان صرفا با انجام کار خوب فرد خوبي محسوب نمي شود و با انجام کار بد فرد بدي به حساب نمي آيد.

دوم اينکه اين سوال را از خود بپرسيم که چرا بايد در هرکاري که به عهده مي‌گيريم فردي موفق و لايق باشيم و به اهداف خودبرسيم، اگر پاسخ ما اين باشد که در غير اين صورت احساس ياس و پوچي مي‌کنم بهتر است به نکته بالا بازگرديم که بايستي خود را در هر شرايطي بدون قيد وشرط پذيرا باشيم. در عين حال اگر هيچ دليلي براي خوب انجام دادن همه کارها نمي بينيد سعي کنيد اين تمايل مطلق به انجام دادن تمامي کارها را به يک ميل، اولويت و ترجيح تبديل نماييد( وودز،1990؛ به نقل از حقاني پور،1386)

2-7-3- باورهاي غيرمنطقي سرزنش کردن خود:

اين باور بر اين مبني است که مردم از جمله خود فرد به خاطر اشتباهات و خطاهاي گوناگون سزاوار سرزنش و تنبيه هستند. در واقع تنبيه فرد و ديگران به خاطر اعمال نادرست لازمه اين باور است. پس فردي که باور غير منطقي سرزنش کردن خود را دارد و مکررا نسبت به خود و ديگران به خاطر انجام کوچکترين عمل اشتباه و نادرستي احساس خشم کرده و حتي در مورد خودش نيز احساس گناه و افسردگي مي‌شود. بي توجهي به اين موضوع که انسان موجودي جايزالخطاست و اصولا انسان‌ها موجوداتي ناکامل و فناپذير هستند که به صورت فطري تمايل دارند که خطا و اشتباه نمايند. تفکر غير منطقي سرزنش کردن خود باعث مي‌شود ه افراد نتوانند اشتباهات خودرا تصحيح نمايند، چرا که از نظر آنها اين اشتباهات صورت گرفته گذشته اند.( وودر،1990؛ به نقل از حقاني پور،1386).


2-7-4- باور غيرمنطقي واکنش به ناکامي:

شما بر اين باوريد وقتي کارها آنطوري که بايد باشند، اما نيستند يا بسيار بد و ناخوشاينتد و حتي فاجعه آميز است. بنابراين وقتي امور درست انجام نمي گيرد يا مردم بر خلاف آنچه شما انتظار داريد،رفتار کنند، احساس مي‌کنيد که جاي ناراحتي و آشفته شدن هست. با چنين اعتقادي احتمالا شما اغلب اوقات ناراحت و پريشان مي‌شويد چرا که در دنياي ناکامل زندگي مي‌کنيد. ماشين‌ها به اين سبب فرسوده و از کار افتاده مي‌شوند که توسط مردم نه چندان کامل به طور بدي ساخته شده اند و حوادث جوي درست نيستند، هنگام تعطيلات باران مي‌بارد و غيره..... مردم اغلب آداب نزاکت را رعايت نمي کنند، بي ملاحظه اند، توهين مي‌کنند، بي انصاف، خود خواه، نامهربان هستند.

بله با وجود اين رفتارها اغلب اوقات اوقات انسان دچار آشفتگي مي‌شود. لذا هر چ زودتر بتواند دنيا و مردم را پذيرا باشد کمتر دچار آشفتگي خواهد شد. امور در مسير نادرست قرار خواهند گرفت و اين خواسته مصرانه شما مبني بر اينکه اشتباهات نبايد پيش آيد، نه به شما کمکي خواهد کرد و نه در مبارزه با مشکلاتي که به علت در هم شکسته شدن اشيا و يا رفتار نادرست مردم، با آنها مواجه مي‌شويد به شما کمک خواهد کرد. بدين معني، اين باور که امور بايد متفاوت از آنچه هستند باشند در اصلاح مسيري ک امور در آن طي مي‌شوند کمکي به شما نمي کنند. علاوه بر اين يک فرد در واقع نمي تواند اين باور را توجيه کند که امور اشياء نبايد بدين طريق که واقعا هستند باشند.

صرف نظر از اينکه آنها تا چقدر ناخوشايند و تاسف بار به نظر مي‌رسند، سعي کنيد واقعيت را بپذيريد، اگر مي‌خواهيد امور را در آينده بهتر نماييد، ببينيد آيا مي‌توانيد نا اميدي‌ها را به عنوان مبارزاتي که بخشي از زندگي هستند بپذيريد. بهتر است به نااميدي‌ها به عنوان مشکلاتي که خوب است حل شوند بنگريد تا اينکه آنها را به عنوان عللي براي ناراحت کردن خودتان، پس باور غيرمنطقي را نبايد اينگونه در نظر بگيريد.(وودز،1993؛ به نقل از معتمدين،1383).

2-7-5- باور غيرمنطقي بي مسئوليتي عاطفي:

فرد بر اين باور است که کنترل کمي بر ناراحتي‌هاي هيجاني خود دارد. تمام اين ناراحتي‌ها را افراد ديگر يا حوادثي که در دنيا رخ مي‌دهد موجب مي‌شوند. اگر تنها ديگران تغيير کنند در نتيجه فرد احساس خوشي خواهد کرد و تمام امور ديگر نيز اصلاح خواهد شد. نادرستي اين باور را مي‌توان با توجه به آنچه يک ناراحتي به وجود مي‌آورد نشان داد.

هنگامي که دچار آشفتگي هيجاني يا برانگيخته مي‌شويم، تغييرات زيادي در بدن ما صورت مي‌گيرد. براي مثال ضربان قلب مان افزايش مي‌يابد، فرايند گوارش کاهش مي‌يابد، رگ‌هاي خوني پيرامون منقبض مي‌گردند، مردمک‌هاي چشم گشاد مي‌شوند، فعاليت غدد عروقي افزايش مي‌يابد و سرعت تنفس بالا مي‌رود. در اينجا ما تعداد کمي از اين تغييرات را نام برديم. آيا فکر مي‌کنيد اين تغييرات وسيع و گسترده مي‌توانند به طور مستقيم به وسيله يک جمله توهين آميز از جانب فرد ديگري يا به موقع نيامدن شخص در ساعات ملاقات تعيين شده به وجود آيد؟

اطلاعات علمي جديد مبنايي براي حمايت از اين اظهارات به ما مي‌دهد. منشا اصلي مغز ما است. مخصوصا ناحيه تفکر يا شناختي مغز. اگر افکارتان منطقي و پذيراي واقعيت باشند احتمال برانگيختگي هيجانتان بيشتر مي‌شود.

اگر ارتباط بين مغز و بدنتان را بپذيريد و درک کنيد همين خود براي کاهش ناراحتي هيجاني که که ممکن است دارا باشيد اساسي است و راستي آيا به نفع ما نيست که احساسات و رفتارمان را کنترل کنيم؟ در غير اين صورت ما چيزي جز قربانيان درمانده هيجان و رفتار کنترل نشده نخواهيم بود و به همان نسبت درمانده ديگران(وودز،1993؛ به نقل از معتمدين،1383).


2-7-6- باور غيرمنطقي نگراني زياد توام با اضطراب:

شما بر اين باوريد که اگر احتمال وقوع حادثه بد يا خطرناکي وجود دارد بايد در مورد آن به شدت دلواپس و نگران باشيد و در مورد مکان اتفاق افتادن آن ناراحت بود. نه تنها شما بلکه بسياري از مردم معتقدند که بايد دائما ناراحت و خود را نگران و دلواپس مشکلات و خطرات احتمالي کنند.

نگراني و تهييج در مورد اموري که ممکن است در مسير نادرست قرار گيرند در واقع به جلوگيري کردن از تمامي بدبختي‌ها کمک بسياري مي‌کند. نگراني و دلواپسي شديد در مورد خطري واقعي ممکن است شما را از فکر کردن به طور آشکار در مورد چگونگي پيشگيري يا دفع آن دور يا مستأصل کند و امکان دارد توانايي شما را براي مقابله و غلبه بر آن چنانچه واقعا رخ مي‌دهد کاهش دهد. در بسياري از موارد نگراني و دلواپسي در مورد امکان بدبختي ممکن است احتمال وقوع آن را افزايش دهد. براي مثال نگراني بيش از حد در مورد رانندگي ممکن است واقعا احتمال وقوع تصادف را در او افزايش دهد. در غير اين صورت چه کاري مي‌توانيد انجام دهيد؟

مي توانيد ارزش اين ادعا را درک کنيد که ناراحتي هيچ کمکي نمي کند، مي‌توانيد بيشتر فکر خود را در اين زمينه به کار بگيريد که اگر مصيبتي اتفاق افتاد چه کاري بايد انجام داد، چگونه با آن مقابله کرد و بر آن غلبه کنيد. يه طور خلاصه مي‌توان گفت که اين يک تصور غير منطقي است، زيرا که ناراحتي و اضطراب زياد 1- مانع ارزشيابي عيني حوادث خطرناک و ترس آور شود 2- اگر اتفاق بيفتد مانع از مقابله منطقي با آن مي‌شود 3- به ظهور خطر کمک مي‌کند 4- امکان وقوع آن بيش از حد افزليش مي‌يابد 5- در اغلب موارد نمي تواند از وقوع حوادث غيرقابل پيش بيني جلوگيري کرد( شفيع آبادي و ناصري،1381).

2-7-7- باور غيرمنطقي اجتناب از مشکل:

شما بر اين باوريد که اجتناب از مشکلات خاص و از مسئوليت‌ها شانه خالي کردن خيلي آسان‌تر از مواجهه با آن مي‌باشد و در عوض در ابتدا کارهايي انجام مي‌دهيم که از لحاظ روحي لذت بخش ترند.

اين باورها مي‌تواند آزاردهنده باشد، زيرا به تعويق انداختن تکاليف ناخوشايندي که با آن سرو کار داريد، موجب مي‌شود که آنها اثر پايدارتري در ضمير ناخودآگاه شما بر جاي گذارد. به نظر مي‌رسد که هميشه به تعويق انداختن امور ناخوشايند، آسان‌ترين راه باشد اما اين احساس گمراه کننده فقط يک تسکين دهنده موقت است و گاهي اوقات اجتناب از انجام کار يا تصميم مشکل، مستلزم تلاش بسار زيادي مي‌باشد. هر فرد مي‌تواند وقت زيادي را صرف کلنجار رفتن و تنبيه کردن خود بنمايد و طرح و برنامه‌اي بريزد که خود را درگير کاري مشکل ولي بالقوه داراي مزد و پاداش نکند. براي مثال فرد مي‌تواند مدام با به تاخير انداختن از شروع برنامه کنترل وزن يا برنامه کاهش مصرف سيگار خود را رنج بدهد. رنجي که در خلال اين مدت تحمل مي‌کنيد به مراتب خيلي بيشتر از وقتي است که خود تکليف را انجام مي‌دهيم.

داشتن زندگي عاري از هرگونه مشکل و مسئولتي براي ما بسيار فوق العاده است. تنها در زير آفتاب دراز کشيدن و کاري نداشتن خوشايند به نظر مي‌رسد ولي تجربه حاصل از اين شيوه زندگي و توجه به اينکه خوشي واقعي کجاست منجر به اين نتيجه مي‌شود که مردم زماني خوشحال زندگي مي‌کنند که داراي هدفي هستند و براي رسيدن به آن فعالانه در تلاش اند تا هنگامي که هيچ کاري براي انجام دادن نداشته باشند. زندگي يعني زنده بودن و زنده بودن شامل کار کردن، فعاليت کردن، تجربه اندوختن، خلق کردن و انجام امور مي‌باشد.

به عنوان يک راه حل جايگزين به جاي اجتناب و فرار از مشکلات مي‌توانيد کارهاي ضروري را بدون شکايت و ناله انجام دهيد. اصولا بهترين کار را مي‌توانيد انجام دهيد، درک مسئله اين است که يک زندگي آسوده ضرورتا يک زندگي شاد و مفرح نيست و مي‌توانيد از نظر فلسفي اين واقيت را بپذيريد که هرچقدر وجودتان بيشتر در حال مبارزه و دست به گريبان باشد، بيشتر احتمال دارد که مخصوصا در دراز مدت، از آن لذت واقعي ببريد.( وودز،1990؛ به نقل از حقاني پور،1386).


2-7-8- باور غير منطقي وابستگي:

شما بر اين باوريد که بايد فردي قوي‌تر از خودتان داشته باشيد تا به او تکيه کنيد. اين يک حقيقت است که هيچکس نمي تواند در اين دنياي پيچيده به راستي مستفل از ديگران باشد.ما معمولا نيازمند کمک متخصصان هستيم.اغلب موارد احتياج به کمک نجار، لوله کس، مکانيک و ... داريم. اما دليلي وجود ندارد که وابستگي خود را به ديگران به حداثر برسانيم و چنين تصور کنيم که ضعيف‌تر از آنيم که بتوانيم فکر کنيم و از راه‌هاي گوناگون يکي را انتخاب کنيم. بنابراين نتيجه اين اعتقاد که فرد بايد به ديگران وابسته باشد و به آنها در تصميم گيري متکي باشد منجر به از بين رفتن استقلال خود مي‌گردد سبب مي‌شود تا از آنچه مي‌خواهد دست بردارد هرچه بيشتر به ديگران براي کمک در امور و تصميم گيري‌هاي مختلف متکي باشد سبب خواهد شد که احساس آرامش کاذبي بنمايد. بهتر است تلاش کنيد و شکست بخوريد تا اينکه اصلا تلاش نکنيد. بهتر است به انتخاب خودتان اشتباه کنيد و آن را بپذيريد تا اينکه روحتان را در عوض وابستگي غيرضروري به ديگران بفروشيد (وودز،1993؛به نقل از اميري،1382).

2-7-9- باور غيرمنطقي درماندگي براي تغيير:

شما بر اين باوريد که چون محصول تاريخچه زندگي خود هستيد کمتر مي‌توانيد بر اثرات آن غلبه کنيد. من اينگونه هستم و هيچ کاري در اين مورد نمي توانم انجام دهم. بنابراين معتقديد که از تغيير خود عاجز و ناتوانيد. اين باور مشکلاتي را براي شما به وجود مي‌اورد، زيرا دقيقا همانند بحث قبلي باوري نادرست است. چرا که فقط به خاطر اينکه زماني چيزي به شدت زندگي شما راتحت تاثير قرار داده دليلي وجود ندارد که حتما و به همان مشکل به اثر خود ادامه دهد. براي مثال به خاطر اينکه در دوران طفوليت ياد گرفته ايد که بايستي تصميمات والدين خود را بدون چون و چرا بپذيريد بدين معنا نيست که شما نمي توانيد براي گرفتن حقوق خودتان در مقابل ديگران باستيد.

اگر يقين داريد که گذشته شما چنين اثر تغيير ناپذيري دارد، اين باور را به عنوان عذر و بهانه‌اي قوي براي سعي نکردن در تغيير طرز فکر و رفتارهايي ک موجب بدبختي شما هستند به کار خواهيد برد(وودز،1393؛به نقل از اميري،1382).

2-7-10- باور غير منطقي کمال گريي:

شما بر اين باوريد که هر مشکلي يک راه حل صحيح و کامل خودش را دارد، بنابراين مادامي که مي‌توانيد آن راه حل را بيابيد خوشحال و راضي نمي باشيد. عدم موفقيت براي يافتن ان راه حل صحيح فاجعه آميز خواهد بود.از آنجا که تمام حوادث به طور کامل قابل کنترل نمي باشد و بنابراين مشکلات نمي توانند راه حل کاملي داشته باشند. اين باور به دنبال خود نگراني هيجاني (عاطفي) خواهد داشت. در واقع نتايج هر تصميمي هم جنبه مثبت و هم جنبه منفي را در بردارد. اعتماد به کمال برخلاف واقعيت است، زيرا چيزي به عنوان قطعيت، کمال يا حقيقت محض وجود ندارد. ما در دنيايي از شانس و احتمال زندگي مي‌کنيم. اعتقاد به قطعيت تنها سبب بروز توقعات بي جا در انسان مي‌گردد. اگر شکست در به دست آوردن راه حل‌هاي کامل را فاجعه آميز تلقي کنيم، دلواپسي و اضطراب پيامد احتمالي آن است(وودزف 1990؛به نقل از حقاني پور،1386).

براي بهبود و کاهش افکار و باورهاي غير منطقي شيوه‌هاي درماني مختلفي پيشنهاد شده است که رويکرد شناختي رفتاري از مهمترين آنهاست. در اين رويکرد به درمانجو کمک مي‌شود تا الگوهاي تحريف شده و رفتار ناکارآمد خود را تشخيص دهد.(بلاگيس و هيلسنروث ،2010(

همچنين جهت تغير افکار تحريف شده و رفتار ناکارآمد از بحث‌ها و تکاليف دقيقا سازمان يافته‌اي استفاده مي‌شود.در واقع اين شيوه بر نحوه ادراک فرد از وقايع زندگي، توجه به واکنش‌هاي رفتاري، ارتباط عقايد و واکنش‌ها و سازماندهي افراد تاکيد مي‌گردد. (کوري،2005؛ترجمه عسگري ،خدابخشي و داريني، 1387).

2-8- افکار اضطرابي

همه گاهي مضطرب ميشوند. امتحان، مسابقه ورزشي، ملاقات با فردي مهم و نگراني درباره رابطه جديد همگي مي‌توانند موجب احساس نگراني شوند(هالجين و ويتبورن ، 2003 ترجمه سيدمحمدي 1386). بدين سان اضطراب به منزله بخشي از زندگي هر انسان درهمه افراد در حد اعتدال آميز وجود دارد ودر اين حد به عنوان پاسخي سازش يافته تلقي مي‌شود، به گونه‌اي که مي‌توان گفت اگراضطراب نبود همه ما پشت ميزهايمان خواب مي‌رفتيم (دادستان،1386).

اماگاهي ممکن است که اضطراب جنبه مزمن ومداوم بيابد که دراين صورت نه تنها مي‌توان پاسخ را سازش يافته دانست بلکه بايد آنرا به منزله شکست، سازش نايافتگي واستيصال گسترده‌اي تلقي کرد که فرد را از بخش عمده‌اي از امکاناتش محروم مي‌کند (دادستان1386).

اضطراب زماني مايه نگراني باليني مي‌شود که به چنان سطح شديدي رسيده باشد که توانايي عمل کردن درزندگي روزمره را مختل کند به طوريکه فرد دچار حالت ناسازگارانه‌اي شده باشد که اين حالات شديد، غيرمنطقي وتوانکاه اساس اختلال‌ها‌ي اضطرابي هستند(هالجين و ويتبورن،2003؛ترجمه سيدمحمدي 1386).

دربين اختلال‌هاي اضطرابي، اختلال اضطراب فراگير از تحريف‌هاي شناختي ناشي مي‌شود، زيرا وقتي اضطراب ايجاد مي‌شود سامانه شناختي را با خود همسو مي‌کند و افکار و قضاوت‌هاي مطابق با اضطراب برانگيخته مي‌شود. هر فرد ارزيابي‌ها و قضاوت‌هايي را درباره کنترل پذيري، ميزان خطر، مفيد بودن، مدت ادامه وتوان مقابله با اضطراب دارد.(مه يرز و ولز ،2005(

اختلال اضطراب منتشر يکي از اساسي‌ترين اشکال ناسازگاري فراشناختي است و ويژگي اصلي آن نگراني است. بورکويچ، رابينسون، پروزينسکي ودپري (1987) تعريفي از نگراني ارائه داده اند؛«زنجيره‌اي از افکار وتصورات منفي ونسبتا غيرقابل کنترل درگيرمسائل رواني و ياموضوعاتي که نتيجه آنها شامل احتمالي يک يا چند پيامد منفي است».

نگراني ازديدگاه ولز(1999) مزاحم اما قابل کنترل بوده و يک راهبرد مقابله‌اي است که مي‌تواند خود مرکز نگراني‌هاي فرد شود. در اين ديدگاه بين نگراني نوع يک ونگراني نوع دو تفاوت وجود دارد. نگراني نوع يک مربوط به رخدادهاي بيروني و دروني است درحالي که نگراني نوع دو مربوط به ارزيابي منفي فرد ازپردازش‌هاي فکري خود مي‌باشد. ولز (1995) نگراني درمورد نگراني را فرانگراني ناميد وازاين راه نگراني طبيعي راازنگراني آسيب شناختي متمايز نمود. ماشه نگراني اغلب توسط يک فکر فراهم کشيده مي‌شود که ممکن است به صورت «چه ميشود اگر.....» ظاهرشود، مانند؛«اگر والدين من تصادف کنند چه مي‌شود». افراد مبتلا به اختلال اضطراب فراگير همانند اغلب افراد، باورهاي فراشناختي مثبتي درباره نگراني به عنوان يک راهبرد مقابله‌اي موثر با خطر و تهديد دارند.اين همان پردازش نگراني نوع يک است وعلائم شناختي و فيزيکي اضطراب راپديد مي‌آورد. درعين حال به گونه‌اي انعطاف پذير از نگراني به عنوان تنها راهبرد مقابله با تهديد استفاده مي‌کنند. افراد مبتلا به اختلال اضطراب فراگير داراي باورهاي فراشناختي منفي درباره نگراني نيز مي‌باشند. مشکلات زمان فعال شدن اين باورهاي فراشناختي منفي به وجودمي آيد. اين باورها به نگراني نوع دو مي‌انجامد و اين نوع نگراني اضطراب را عميق‌تر مي‌کند.اين نگراني به عنوان يک راهبرد پردازشي ممکن است موجب گسترش افکار مزاحم و در نتيجه به وجود آمدن افکار اضطرابي شود.(ولز 2005، ولز و کارتر ، 2001، وگنر ،اشنايدر، کارتر و وايت ، 1987). اضطراب يک حالت ناخوشايند و مبهم است که به هنگام پيش بيني بروز خطري نامعلوم احساس مي‌شود(سادوک وسادوک2007(


بررسي‌هاي ولز و همکاران(2005،2009) نشان داد که علت ناکامي در درمان برخي مراجعان، به افکار و باورهاي آنها درباره اضطراب ونگراني مربوط مي‌شود که مي‌تواند مثبت يا منفي باشد. درمان سنتي شناختي رفتاري يک درمان محتوا محوراست، به اين معني که بيشتر به باورها و نگرشهاي ناکارامد توجه مي‌کند. درحالي که اکثر مردم اين باورها و نگرش‌ها را دارند اما تعدادي از آنها به اضطراب و افسردگي دچار مي‌شوند. درمان فراشناختي درمقابل يک درمان فرايندمحوراست. به اين صورت که بجاي تکيه بر محتواي افکار، به فرايند پردازش اطلاعات مي‌پردازد و معتقد است که توجه سوگيري شده و پردازش‌هاي معيوب شناختي و فراشناختي، علت ابتلا به اضطراب وافسردگي است و بالطبع روش درمان نيز بايد به همين موارد پيش برود.(ولز،2009).

افکار منفي تکرار شونده يکي از ويژگي‌هاي مهم بسياري از مشکلات روانشناختي است. افسردگي بانشخوارذهني واضطراب با نگراني ارتباط نزديک دارد.(فرسکو، فرانکل، منين، تارک و همبرگ ،2002).امروزه نگراني پاتولوژيک به عنوان خصيصه اصلي اختلالات اضطرابي مطرح است، بطوري که دربسياري از مطالعات نگراني آسيب شناختي(پاتولوژيک) را معادل اختلالات اضطرابي قرار مي‌دهد(براون ،1997). اغلب مردم در موقعيت‌هاي مختلف ممکن است نگران شوند اما نگراني بيماران مبتلا به فوبيا کنترل ناپذير وآسيب شناختي است(ديويدسن ،نيل و کينگ ،2004)،آنها مدت زمان زيادي نگرانند و نگراني آنها حوزه وسيعي از موضوعات مختلف را در بر مي‌گيرد. به طور کلي سبک تفکر در چنين افرادي با نگراني مفرط وکنترل ناپذير مشخص مي‌شود. مطالعات نشان مي‌دهد که کنترل ناپذيري نگراني از بارزترين شاخص‌هاي نگراني پاتولوژيک است(براون1997).


ولز درمدل فراشناختي خود کوشيده است تفاوت‌ها و شباهت‌هاي موجود بين نگراني بهنجار و نگراني آسيب زا را تبيين کند. درمدل ولز بر نقش باورهاي منفي و فراشناختي و فرانگراني (نگراني در مورد نگراني) درشکل گيري و پايداري اين اختلال تاکيد مي‌شود (ولز2000). درديدگاه فراشناختي چنين فرض مي‌شود که نگراني از دانش مجزا، شامل اعتقادهاي مثبت و منفي در رابطه با تفکر نشأت مي‌گيرد.

در اين رويکرد اين الگوي شناخت است که ايجاد و ابقاي اختلالات مطرح مي‌شود. اين الگو که CAS ناميده ميشود نگراني، نشخوارفکري، تمرکز توجه بر منابع تهديد و استفاده ازاستراتژي‌هاي کنارايي ناکارآمد متمرکز است(ولز،1995).

بيماران مبتلا به اختلال اضطرابي به صورت مفرط از نگراني به عنوان وسيله‌اي براي بررسي جزئيات مشکل، باهدف کاهش احساس بي اعتمادي و سطح اضطراب شان استفاده مي‌کنند و چنين تمرکزي روي جزئيات مسئله، استفاده واقعي ازمهارت‌هاي حل مسئله را به منظور حل مشکل دشوار مي‌کند و عدم تحمل ابهام، رها کردن نگراني را درمورد مشکلي که روي آن کنترل ندارند ناممکن مي‌سازد. پس از آن که اين نگراني به صورت تجربه‌اي ناخواسته درمي آيد که فرد سعي مي‌کند از آن اجتناب کند و اين وضعيت به صورت متناقض ادامه مي‌يابد(رومر و اورسيلو ،2002).به عبارت ديگر طبق اين مدل، فرد مضطرب در مجادله بين اينکه نگراني غيرقابل کنترل است و عقيده براين که نگراني از او محافظت مي‌کند قفل شده است.

عامل آسيب پذيري در مورد اضطراب و اختلال اضطرابي که امروز توجه علمي بسياري به سوي آن معطوف شده است حساسيت اضطرابي است. مطالعات نشان داده اند که حساسيت اضطرابي احتمال توسعه اضطراب را افزايش مي‌دهد و به عنوان يک عامل خطر در اين زمينه عمل مي‌کند. مدل‌هاي نظري اخير تاکيد بيشتري بر اهميت نحوه برخورد با تجربه‌هاي اضطراب آور دارند.(متکالفي ،2002).حساسيت اضطرابي يک سازه تفاوت‌هاي فردي است که در آن فرد از نشانه‌هاي بدني که با انگيختگي اضطرابي (افزايش ضربان قلب،تنگي نفس،سرگيجه) مرتبط است، مي‌ترسد و اصولا از اين عقيده ناشي ميشود که اين نشانه‌ها به پيامدهاي بالقوه آسيب زاي اجتماعي، شناختي و بدني منجر مي‌شود. (ديويس و والنتينر ،2000).

افراد مبتلا به اختلال اضطرابي اغلب بيان مي‌کنند که در بيشتر مواقع زندگي شان نگران بوده اند. نگراني به صورت رشته‌اي از افکار منفي که غالبا کلامي اند و هدفشان حل مسئله است تعريف شده است. نگراني شامل فاجعه سازي است و کنترل ذهني آن دشوار است. فرايند نگراني نوعي سازوکار مقابله‌اي در نظر گرفته مي‌شود ولي همين فرايند مي‌تواند کانون نگراني شود (بورکويچ و رومر ، 1995).

هرگاه نگراني بهنجار به نگراني آسيب زاي شناختي تبديل شود فرانگراني پديد مي‌آيد. به عبارتي نگراني درباره نگراني را فرانگراني مي‌گويند. نگراني نه فقط به عنوان يک علامت ناشي از اضطراب بلکه به عنوان يک سبک انگيزشي و فعال براي مقابله با ترس، اهميت ويژه‌اي دارد و به نظر مي‌رسد که افراد مبتلا به اختلال اضطرابي، از نگراني براي مقابله با خطر يا ترس پيش بيني شده استفاده مي‌کنند. هرچند فرانگراني منجر به تشديد اضطراب مي‌شود ولي چون فرد نياز به نگراني را نوعي مقابله تصور مي‌کند در جهت پاره کردن زنجيره نگراني برنمي آيد(ولز2000).در واقع نتايج پژوهش‌هاي مختلف نشان دهنده اين است که افراد مبتلا به اختلالات اضطرابي باورهاي نگراني قوي تري نسبت به افراد سالم دارند (ولز و کارتر،2001،روسيکو و بورکوويچ ، 2004)


پاکسازی ذهن

باور غیر منطقیروانشناسیاسترساضطرابکمال گرایی
دوست دارم بیاموزم و بیاموزانم. عاشق خلاقیت و پیدا کردن روش های جدید هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید