فراموشی مشکل بزرگی است. اینکه یادت برود کلیدهای خانه را کجا گذاشتهای یا شارژر موبایلت کجاست. یا کارت ملیات را بین کدام مدارک گذاشتی تا جایش امن باشد و گم نکنی ولی دقیقا چون در جای مخصوصی گذاشتهای حالا نمیتوانی محلش را به خاطر بیاوری. اشیاء زیادی همواره جلوی چشمت هست، بیاینکه نیازی به آنها داشته باشی و درست در وقتی که ضرورت دسترسی به آن را داری از جلوی چشمت دور میشوند. بالاخره کارتملی را پیدا نکرده خانه را ترک کردم. خوب بود که کلیدها همراهم بود وگرنه آسیب ناشی از فراموشی میتوانست من را در سرمای اسفندماه آواره خیابانها کند. وقتی ذهنم مشغول موضوعی است نگاهم نسبت به حرفها، آگهیها و مسائل مربوط به آن موضوع تیزتر میشود. شاید هم مسالهای ماورایی است که روزی که جای کارت ملیام را فراموش کردهام، مقابل ایستگاه مترو آگهی گم شدن پیرمردی را ببینم که در توضیحات زیر عکسش نوشته: «بهروز شصتوپنج ساله در حوالی میدان توحید از منزل خارج شده و مراجعه نکرده است. با اعلام خبری از او مژدگانی دریافت کنید. ضمنا بهروز مبتلا به آلزایمر است.» با دیدن آگهی در مرحله اول اختلاف سن خود و بهروز را محاسبه میکنم و میگویم اگر این بیماری مربوط به سن است هنوز نباید نگران ابتلا به آلزایمر باشم. در حالی که پلهها را پایین میروم ضمن اینکه تصویر شکسته بهروز و لبخند شکافته شده با خطوط دور چشم و پیشانی او را از ذهن میگذارنم بلافاصله از شخصی کردن مساله دوری کرده و با خود میگویم عجب فراموشیِ بدی. بعد از 65 سال زندگی و ایفای نقش همسری، پدری و احتمالا پدربزرگی و نیز ایفای نقشی احتمالا تاثیرگذار در محیط شغلی الان فراموش کنی چه کسی هستی و باید به کجا برگردی. حتی اگر به کسی بگویی فلانی من گم شدهام چیزی در خاطرت نیست که بتوانی کمکی بگیری. شبیه گیر افتادن در هزارتویی که ممکن است هر قدر پیش بروی بیشتر گم شده و بیشتر از مقصدت دور شوی. به سکوی سوار شدن نزدیک میشوم. گوینده مترو با لحنی جدیتر از گذشته میگوید:
شهروندان گرامی مترو متعلق به شماست در پاکیزه نگهداشتن آن کوشا باشید. ازدحام امروز کمی کمتر است و این خود مایه داشتن حسی خوب است. اما ماجرای بهروز همچنان فضای ذهنم را گرفته است. یک لحظه خودم را جای کسانی که او را گم کردهاند میگذارم. بعد بلافاصله ترجیح میدهم خودم را جای خودِ بهروز بگذارم. فراموشی موقعی که لازم بود رنجهایی را در مسیر65 سال زندگی کم کند آیا به سراغش آمده بود؟ یا آن زمانها تلاشش برای فراموش کردن چیزهایی به نتیجهای نمیرسید. الان که هوا سرد است و احتمالا گرسنه و کلافه در گوشهای نشسته است، باید آدرسی، اسمی، شماره تلفنی یا حداقل کد ملیای یادش بیاید تا او را به خانهاش یا حتی خانه سالمندانی بازگرداند. سریع شماره ملیام را با خود تکرار میکنم. با این که نمیدانم کارت ملیام را کجا گذاشتهام شماره ملیام را حفظ هستم. شمارۀ به آن بلندی را. سرم را بالا میآوردم. خودم را در شیشۀ پنجرۀ قطار میبینم. کسی بعد از گفتن شمارهای نسبتا طولانی لبخند میزند.