آفتاب همه خود را به رخ من کشیده بود .
آنچنان گرم و سنگین که رطوبت خاک از زمین گریخته و از میان این دشت بزرگ فقط سرابی بود که بیرحمانه به من هجوم می آورد.
از دوردستها صدایی بی رمق نوید رسیدن تو را میداد و من در التهاب دیدنت انبوه لحظه های ناب جوانیم را زیر ریلهای قطار گم کرده بودم ...ا
قطار گذشت ...
اما بی تو گذشت ...
و کاسه چشمهایم پر شد از تصویر مسافران خوشبختی که دیر زمانی است برایم دست تکان میدهند و نمیدانند چقدر صدای تق تق چرخهای آهنی این قطار بد یمن مرا بسمت نابودی میبرد.
قطار گذشت ِِ...
اما باز هم بی تو گذشت ...
و چقدر ساده بودم که نفهمیدم هرگز من و تو مانند این خطوط موازی لجباز به هم نخواهیم رسید...
من هنوز هم به آن ایستگاه قدیمی و فرسوده می روم و دلخوشی های کوچکم را با مسافرانی که از پنجره های قطار برایم دست تکان میدهند تقسیم میکنم.
قطار گذشت ...
اما بیرحمانه گذشت ...
اگه کمی دلت رو لرزوند لایک کن برا دوستات هم بفرست حال داشتی نظرت را هم بنویس
#احمد_خنیفر