بی بی گفت" از خوش شانسی شماست که این دوره گرده اومده...ازش بیست تا سیگاری گرفتم...تو حساب کن" کاظم با پرداخت پول سیگار ها فهمید که سیگاری که دوره گرد خپل می فروخت گران تر از سیگاری بود که در فرنگ تولید می شد و از آنجا به اینجا میامد.
کاظم به خودش آمد و دید که پول خوردی هم که برایش باقی مانده بود همه را پای سیگار داد. وقتی به خانه برگشتند پیرزن سریع یکی از سیگار ها را دود کرد یکی هم داد به کاظم ولی طوری سیگار را به دست کاظم داد که کاظم فهمید دل کندن از یکی از سیگار ها برای بی بی خیلی سخت بود.
کاظم که سیگار را دود کرد چندبار سرفه کرد و میان سرفه هایش گفت"...این..اوهو...یونجه اس!" پیرزن سیگار را سریع از کاظم گرفت و گفت" نمی خوای نکش...بده به من" کاظم با حرکت دست دود را از جلوی چهره اش کنار زد. وقتی دوباره صدای گریه ی بچه در آمد بی بی گفت" اونو لالش کن دیگه..." و طاهره از شنیدن این حرف از بی بی ناراحت شد" لال کنم؟ بچه هامن..."
کاظم همسرش را به آرامش دعوت کرد چون گمان می کرد همسرش کمتر از بی بی بی اعصاب باشد. ناهار دوباره دوغ و نان خوردند و آنجا بود که کاظم به بی بی گفت" کاش به جای این سیگارا خوردنی می گرفتیم بی بی...با پولش می شد سیب زمینی گرفت...آردم می تونستیم بگیریم"
بی بی مکثی کرد و پوک عمیقی از سیگارش زد عمیق تر از پوک هایی که به سیگار های فرنگی کاظم می زد. کاظم هم به این فکر می کرد که پیرزن بیشتر از آن طمع خاص شبیه یونجه از آن سیگار ها لذت می برد و خدا می دانست توتون سیگار دقیقا چه بود.
کاظم دوباره به طلاها فکر کرد. داشت به این فکر می کرد که چطور می توانست جای طلا ها را از زیر زبان بی بی بیرون بکشد.
لبخندی زد و گفت" چیزی داری که برای بچه هات به ارث بذاری؟" و سپس شروع به خیساندن نان ها درون ظرف دوغ کرد. بی بی مکثی کرد و میان پوک زدن هایش جواب داد" همین خرابه که می بینی...از اونهمه مال و منال فقط این خرابه مونده از من براشون"
کاظم گفت" مال و منال؟" بی بی پوکی عمیق زد تا بتواند چند نفس بدون دود حرف بزند" اره مال و منال...تو نمی دونی که پدر من چیکاره بود! خیلی پولدار بود...هزار تا گوسفند داشت...هزار تا!" و سپس پوکی دیگر زد. کاظم سرش را پایین انداخت فکر می کرد حرف های بی بی تمام شده که بی بی گفت" اونقدر گوسفند داشتیم که اهالی همین روستا برامون چوپانی می کردن"
کاظم با حرکت سر حرف های پیرزن را تایید کرد و با خودش گفت" گوسفندا به چه درد من می خورن" او می خواست پیرزن از مال و منال الانش حرف بزند که او هم زرنگ تر از این حرف ها بود. کاظم فهمیده بود که بی بی او را بالای صندوق دیده پس به خاطر همین طلاها را پنهان کرده بود.نقشه داشت وقتی همه جا تاریک شد و بی بی و همسرش به خواب رفتند برود سراغ آن اتاق و همه ی سوراخ سمبه های اتاق را بگردد.
دوغ را که خوردند خوابیدند طاهره میان خوردن ها گفت که خسته شده از دوغ و نان خوردن و کاظم از همسرش عذرخواهی کرد و دیگر چیزی نگفت. زمان خیلی دیر می گذشت وقتی که کاظم به ساعت خیره می شد.
عقربه گویی برای دو ثانیه توقف می کرد و سپس یک ثانیه جلو می رفت. ساعت با جان کردن کار می کرد. پیرزن سیگار ها را قبل از غروب کشیده بود و کاظم بی بی را درک نمی کرد که مگر روی گنج نشسته که هربار به این دوره گرد شیاد پول می دهد تا یونجه درون کاغذ بپیچد و بدهد دستش؟ سپس سریع با خودش گفت بله این پیرزن روی گنج نشسته.
شب که شد باز هم نور شمع شده بود تنها منبع نور خانه! همان را هم کاظم دور و برش می پلکید تا با یک فوت خاموشش کند و تاریکی همه جا را فرا بگیرد. وقتی همه به خواب رفتند کاظم به همسرش که کنارش خوابیده بود نگاه کرد. به خوابی عمیق فرو رفته بود. به نوزاد نگاه کرد او هم خوابیده بود.
آرام در چوبی اتاق را باز کرد پیرزن زیرکرسی خوابش برده بود و دهانش چون منقار یک طوطی پیر باز مانده خر و پف می کرد. به آرامی از خانه خارج شد به اتاق کنج حیاط نگاه کرد به آرامی و پاورچین پاورچین رفت داخل اتاق.محتاط وارد شد تا سرش به چهارچوب در نخورد.
رفت سمت کمد در های آنرا به آرامی باز کرد پشت وسایل را برانداز کرد. چنتا از کشک ها از داخل کیسه بیرون ریختند و داخل کمد ریختند و برخورد آنها با چوب صداهای بلندی ایجاد کرد. کاظم سریع دهان کیسه را بست تا از ریختن بیشتر کشک ها جلوگیری کند سپس وقتی فهمید که چیزی در کمد خوراکی ها پیدا نمی کند در آنرا بست و به سمت صندوقچه رفت. ابتدا اطراف آنرا گشت. همه طرف آنرا نگاه کرد وقتی چیزی ندید از جست و جو دست کشید.
تمام گوشه کنار اتاق کوچک را نگاه کرد ولی وقتی چیزی پیدا نکرد ناامیدانه کف اتاق نشست. پاهایش را دراز کرد و همانجا نشست. صدای جیرجیرک بلند شده بود عرق کرده بود از تحرک زیادی! وقتی فهمید که چقدر گرمش شده به کرسی که بی بی هرشب زیر آن می خوابید فکر کرد.
بلند شد و از اتاق کوچک گوشه ی حیاط خارج شد. به گربه ی کوچکی که روی دیوار نشسته بود نگاه کرد.گربه با چشمان درخشانش کاظم را می پایید. گفت" میو" کاظم آرام فوشی نثار گربه کرد و حیوان که از حرکت سریع دست کاظم ترسیده بود سریع از دیوار پایین پرید.
کاظم وارد خانه شد موج گرما زد توی صورتش. نفس کشیدن داخل خانه سخت تر از آن بیرون بود. آرام به سمت کرسی رفت پیرزن بازهم با دهان باز در حالی که سرش به سمت سقف گرفته شده بود خر و پف می کرد.کاظم آرام خم شد و پتوی کرسی را بالا زد. گرمای بیشتری از آن پایین به صورتش برخورد کرد. به استانبولی زنگ زده زیر کرسی نگاه کرد که همچنان چنتا ذغال داغ درونش روشن و خاموش می شدند.
وقتی سرش را به داخل کرسی برد پاهای پیرزن را دید که چون پاهای چروکیده ی یک مرده بودند سعی کرد هیکل درشتش را زیر کرسی جا دهد تا بتواند پشت استانبولی را هم نگاه کند.دستانش را مثل سوسمار جابه جا می کرد. وقتی سرش را به آرامی از روی استانبولی و زیر سقف کرسی رد کرد آنرا دید.
طلا ها آنجا بودند. کنار پیرزن که از داخل بالش بیرون زده بودند. گرمای ذغال ها می زد توی صورت کاظم و تحمل بیشتر این گرما برایش غیرممکن بود عطسه ی شبانه ی پیرزن باعث شد کاظم بترسد سرش را ناگهان بلند کند و سرش به سقف کرسی بخورد. در حالی که دندان به دندان می سایید فوشی زیر لب گفت. خدا خدا می کرد پیرزن صدایش را نشنیده باشد.
خیلی زود تر از چیزی که فکر می کرد دوباره خر و پف پیرزن بلند شد. سریع از زیر کرسی بیرون آمد و رفت داخل اتاق دو دستش را روی سرش گذاشت. سرش بدجور به سقف کرسی خورده بود و دردی که تحمل می کرد یکی از بدترین درد های عمرش بودند.
بعد از چند دقیقه تحمل درد که عرق را روی تمام بدنش نشاند کاظم به این نتیجه رسید که امشب وقت خوبی برای عملی کردن نقشه اش نبود.