امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۷ دقیقه·۳ روز پیش

بخشی از غده 3

کاظم اسدی به بچه میان حوله نگاه کرد در حالی که نفس نفس می زد و ترسیده بود دستش را بالا برد و عرق پیشانی اش را پاک کرد باز هم به نفس نفس زدن هایش ادامه داد و خیره شد چیزی که می دید عجیب بود پسرش گریه می کرد و دستانش را در هوا تکان می داد و یک سر و دست از شکم بچه بیرون زده بودند.

هرگز چنین چیزی ندیده بود...

-" آقای اسدی؟"

کاظم از درون افکارش بیرون کشیده شد چرخید و به دکتر نگاه کرد دکتر هم به او نزدیک شد و کنارش ایستاد" می بینین؟ بچه تون این غده رو همراه خودش داره"

-"چطور ممکنه؟"اسدی این سوال را پرسیده بود دکتر هم نگاهش کرد و سپس به بچه نگاه کرد" دو تا اسپرم تو یه تخمک ولی پروسه ی رشد یکی از این جنین ها خیلی پیچیده پیش رفته...نتونستن از هم جدا تشکیل بشن...عکس نشون میده هردو دارای یک معده روده و خروجی هستن ولی این غده اندام های حرکتی به شدت ناچیزی داره شش های مستقل و مغز کوچک تر از حد مامول...ولی چیزی که مارو نگران کرده اینه که پسرتون برای این عمل خیلی ضعیفه" اسدی به دکتر نگاه کرد و پرسید" منظورتون چیه؟"

-" علاوه بر اینها ستون فقرات هردو در انتها یکی میشه عمل جدایی می تونه جون پسرتون رو به خطر بندازه سی درصد احتمال داره پسرتون زنده بمونه...اگر هم زنده بمونه نود درصد احتمال داره از کمر به پایین فلج بشه"

اسدی نفس عمیقی کشید و به پسرش نگاه کرد." باید با همسرم حرف بزنم" دکتر هم در جواب این حرف گفت" بله...ولی عجله کنید هرچی زودتر انجام بشه بهتره"

اسدی رفت و کنار پنجره سالن ایستاد و سیگاری روشن کرد یکی از پرستار ها گفت" آقا لطفا سیگارتون رو خاموش کنید اینجا بیمارستانه" ولی کاظم دستش را لبه ی پنجره گذاشته بود و تهران را تماشا می کرد. پرستار با صدای بلند تری گفت" آقا با شمام...لطفا سیگارتون رو خاموش کنید" و کاظم فقط به صدای تهران گوش می داد.

قبل از اینکه پرستار اخطار سوم را بدهد آقای پزشک گفت" کاریشون نداشته باشین" و پرستار هم بدون اینکه حرف اضافه ای بزند رفت و دور شد آقای دکتر به کاظم نزدیک شد و گفت" میفهمم خیلی سخته برای کسی که سال ها بچه دار نشه و وقتی بچه دار شد با این صحنه روبه رو بشه واقعا منظره ی جالبی نیست...می فهمم آقای اسدی"

اسدی مکثی کرد و لب بالایی اش را تر کرد" من نمی فهمم چرا اینطوری شده...نمی فهمم چرا باید یه همچین اتفاقی بیفته انگار که یکی نفرینم کرده باشه"

دکتر هم دست روی شانه ی اسدی گذاشت" این فقط یه ناهنجاری آقای اسدی...چیزی به اسم نفرین حقیقت نداره" و سپس رفت و از کاظم دور شد.

کاظم سیگارش را کشید و تمام کرد فیلترش را از پنجره بیرون انداخت و سپس وارد بخش ویژه شد تا با همسرش گفت و گویی داشته باشد در اتاق همسرش را که گشود طاهره را دید که روی تخت دراز کشیده بود و رنگ به چهره نداشت.

-" پسرم رو آوردی؟ چرا با خودت نیاوردیش؟" طاهره تا کاظم را دیده بود این حرف ها را زده بود کاظم هم حرفی برای گفتن نداشت به تختش نزدیک شد و به همسرش نگاه کرد" چرا پسرم رو با خودت نیاوردی کاظم؟ مگه نمی دونی خیلی دوست دارم ببینمش"

کاظم دستش را روی میله ی سرد تخت گذاشت میله ای که چون رابطه ی آنها سرد و سخت بود " پسرمون باید عمل شه"

طاهره که اجزای چهره اش سخت اشفتگی را به نمایش می گذاشتند سریع گفت" چرا؟ چرا باید عمل بشه؟ "

-" یه غده توی شکمشه...انگار یه بچه ی دیگه قرار بود باهاش تشکیل بشه...ولی نشده و حالا برای پسرمون مشکل ایجاد کرده"

طاهره لبخند ملیحی زد" پس دو قلو به دنیا اوردم؟" کاظم سریع گفت" نه...یکیشون اصلا تشکیل نشده فقط یه سر و دست و باقی اعضاش تو شکم پسرمون جا مونده که باید با عمل از هم جداشون کنن" طاهره که گویی در میان سرزمین رویا ها فرود امده بود گفت" خب جداشون کنن"...

-" دکتر گفت احتمال اینکه زنده از این عمل بیرون بیاد خیلی کمه...پس بهتره تا وقتی عمل انجام میشه بچه رو نبینیم"

چهره ی طاهره دوباره بر آشفت و به کاظم خیره شد" چرا نباید بچه هامون رو ببینیم...؟ چرا نباید بچاهمون رو ببینیم محمود؟ ها؟ جواب بده"

محمود نفس عمیقی کشید و پرسید" دارو هات رو خوردی؟" طاهره فریاد کشید" جواب منو بده... چرا نمی زارن بچه هام رو ببینم...برو بیارشون همین حالا"

کاظم سرش را پایین انداخت و چرخید تا از اتاق خارج شود ولی پشیمان شد به چهره ی همسرش نگاه کرد که اکنده از خشم و نفرت بود.

-" چرا وایسادی؟ می خوای بذاری بچه هام رو بکشن؟ برو..." کاظم از اتاق خارج شد و از سردرگمی دستی به موهایش کشید و دوباره هوس سیگار کرد تا پاکت سیگار را از جیب سینه اش خارج کرد متوجه شد سیگارش تمام شده با عصبانیت انرا درون سطل اشغال گوشه ی سالن پرت کرد.

سپس به در سالن نزدیک شد و به آن تکیه داد در سردرگمی خاصی گیر افتاده بود. اوهم مسیری را که طاهره طی کرده بود را پیموده بود . انها برای بچه دار شدن مسیر سخت و طولانی را پشت سر گذاشته بودند.

تا فرنگ رفته بودند و سرمایه ی زیادی را صرف کرده بودند. میانه ی راه بود که فشار روانی این سفر ها بیشتر شد تا به حدی که طاهره دچار افسردگی شد و برای درمان ان دامن گیر دارو هایی شد که در مرحله ی آزمایشی مانده بودند.

همه چیز خوب پیش رفت و دارو ها طاهره را از افسردگی که دچار ان شده بود نجات داد و عکس طاهره درون مجله های فرنگی چاپ شد و مصاحبه ای با او انجام دادند کار تا جایی پیش رفت که عکس او را درون دفترچه راهنمایی دارو به صورت کوچک در گوشه ی کاغذ چاپ کردند بعد از گذشت پنج ماه شرکت دارو هایی با کیفیت پایین تر تولید می کرد که دارای عوارضی بود دارو ها به شکل عجیبی اعتیاد ایجاد می کرد.

دیگر اثری هم نداشت طاهره که ماه ها حس ناامیدی اش را با دارو های مخدر فرنگی سرکوب کرده بود ناگهان بد تر شد و به زوال عقل دچار گشت دکتر تشخیص داد دارو ها اعتیاد آور هستند و اگر مصرف نشوند طاهره به جنون مطلق دچار خواهد شد.

کاظم سال ها تنها شده بود همسرش را سال ها پیش از دست داده بود و چند سال فقط تلاش می کرد که

دارای فرزندی شود که او را از تنهایی در آورد و حالا در چنین اوضاعی گیر افتاده بود داشت به حرف های طاهره فکر می کرد.

-" میخوای بذاری پسرامون رو بکشن؟"

کاظم رفت و از بوفه ی بیمارستان سیگار خواست ! نداشت! رفت سمت تلفن بیمارستان می دانست خانه ی پسرخاله اش تلفن دارد آنها وضعیت خوبی داشتند.

می خواست کمی پول قرض کند. برای عمل جدایی ولی وقتی دست سردش را به سمت دسته ی پلاستیکی تلفن برد به این فکر کرد که آیا احتمال دارد پسرخاله اش دوباره به او پول قرض بدهد؟ ممکن بود اینکار را نکن در ضمن نمی خواست کسی از موضوع بیماری پسرش با خبر شود.

تلفن را گذاشت سرجایش رفت کنار پنجره خودش را به دیوار تکیه داد پاهایش مثل دو تکه چوب شده بودند که کاظم به زحمت روی آنها ایستاده بود وزنش را روی یکی از انها انداخت و دیگری را شل کرد و به کنج دیوار سپرد پنجره باز بود و مرد کولی کنار آن ایستاده بود و سیگار می کشید.

محمود چشمانش را بست و سعی کرد دود دست دومی را که از ریه های چرک مرد خارج می شد تنفس کند مرد کولی هم نگاهی به کاظم کرد و سپس مکثی کرد و سیگار را به سمت محمود گرفت.

محمود وقتی متوجه شد دود به او نزدیک تر شده چشمانش را باز کرد و به سیگاری که به سمت او گرفته شده بود نگاه کرد با لبخندی که از حس قدردانی نشات می گرفت سیگار را از دستان مرد گرفت انرا میان لب هایش گذاشت پوکی عمیق زد چون تشنه ای که بعد از مدت ها اب می نوشید پوک می زد.

ته مزه سیر روی فیلتر سیگار مانده بود ولی این مانع از آن نمی شد که کاظم دست از سیگار کشیدن بردارد. مکثی کرد و به این فکر کرد که اگر پول داشت عمل جدایی را انجام می داد ولی حالا که هیچ آهی در بساط نداشت باید چه می کرد؟

رمانرمان ترسناککتابداستان ترسناکداستان
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید