امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

بخشی از غده

کاظم لبخندی دندان نما زد. لبخندی که با چشمان غم آلودش منافات داشت و آدم نمی دانست کدامش را باور کند. یک لبخند زود گذر را که خیلی سریع ناپدید شد یا غم چشمانش را که برخالف لبخند زود گذرش حضور پررنگ و داعمی داشت.

بلیط فروش تا کاظم را گرفت گفت" کجایی؟ خانومت وضع حمل کرد؟" کاظم مکثی کرد و در حالی که سیگار را گوشه ی لبش داشت گفت"آره وضع حمل کرده..."

بلیط فروش پرسید" خدا رو شکر...پسره یا دختره؟" کاظم گفت" یکی از میز های آخر رو بده...پسره" بلیط فروش یک کاغذ برداشت و روی آن یک شماره نوشت" تو که همیشه جلو ها می شستی...فکر می کردی می تونی با جلو نشستن رقاص رو بهتر ببینی" و سپس دستش را در حالی که سمت پایین تنه اش می چرخید تاب داد و پرسید" می دونی که منظورم چیه"

کاظم گفت" نیومدم دید بزنم..."

بلیط فروش لبخندی زد و گفت" سیگارت رو دور ننداز...بده به من!" کاظم هم سیگار را که کمتر از نیمی از ان باقی مانده بود به بلیط فروش داد و بلیط فروش هم آنرا گوشه ی لبش انداخت" باید یه کاغذ بندازیم گردن رقاص که روش بنویسیم لطفا دست نزنید" و سپس لبخندی زد و دندان های زردش را که با کشیدن مداوم سیگار زرد شده بود

کاظم وارد کاباره شد.نور کاباره مالیم و آرامش بخش بود و سر هر میز یک شمع روشن کرده بودند و خبری از رقاص نبود. کاظم رفت و روی یک صندلی چوبی نشست و به باقی مردان نگاه کرد. برخی از آنها سرشان را چرخاندند و با حرکت سر به کاظم سالم دادند و سپس پچ پچ هایی کردند. چندی از آنها هم مشغول بازی بودند.

گارسون برای کاظم لیوانی کوچک آورد و درون آن نوشیدنی ریخت. کاظم هم بعد از خوردن آن سیگار را گوشه ی لبش گذاشت. دوباره به مردان نگاه کرد. داشت به پولی که داشت فکر می کرد. می توانست باقی پول را بردارد و با آن بازی کند.

برای همین هم آمده بود.

بلند شد و به سمت مردانی که مشغول بازی بودند حرکت کرد. دستش را به میز کوبید و گفت" می خوام منم بازی کنم" مردی که تا پیش از این سرش را به سمت میز خم کرده بود لبخندی زد و سرش را بلند کرد و به کاظم نگاه کرد. سپس پرسید" بازی بزرگ تراست...با شیتیل کم بازی نمی کنیم" کاظم پول تا نشده را برداشت و روی میز گذاشت و گفت" همش...روی همش شرط می بندم"

مرد به پولی که کاظم روی میز گذاشته بود نگاه کرد. مبلغ کمی بود. لبخندش قوت گرفت و گفت" بشین" کاظم به خاطر داشت هیچ وقت اینجا جدی شناخته نمی شد. کسی تحویلش نمی گرفت و هیچ وقت بازی به این بزرگی نکرده بود. به قول مردی که روبه رویش نشسته بود و داشت لبخند می زد اینجا شیتیل سنگینی روی میز گذاشته بودند.

بازی نفرات قبلی که تمام شد کاظم فهمید که بازی شان مثل همان بازی است که همیشه با افراد دون پایه تر سر یکی دو قران بازی می کردند بود. هیچ پیچیدگی خاصی نداشت پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد اعتماد به نفسش را باال ببرد و فقط به برد فکر کند.

مردی که باخته بود دستش را دراز کرد و پول را برداشت و شمرد" خب! می خوای سنگین انجام بدی...ولی سنگین برای خودت ما باال تر از این مبلغ بازی می کنیم. کاظم که عزت نفس روی لحنش تاثیر گذاشته بود پرسید" بازی می کنی یا نه؟...باید برات یه دستگرمی باشه..."

مرد به چشمان کاظم نگاه کرد و چیزی جز شجاعت سرکشانه ندید. لبخندش را همچنان ادامه دار کرد تا رفتار صمیمانه ای داشته باشد.

-" اول من شروع می کنم" اینرا کاظم گفته بود. پولی که روی میز برای بازی گذاشته بود آنقدر بود که شجاعت را در رگانش جاری سازد. تاس ها را انداخت. جفت شیش!

رمانداستانرمان ترسناککتابداستان ترسناک
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید