میان درز در اتوماتیک مترو در حالی که تنگ تر و تنگ تر می شد مادر و دختری به چشم می خورد که سراسیمه می دویدند خودشان را به مترو برسانند. آنقدر سریع می دویدند که گویی مادر مطمعن بود در حالی که در هنوز بسته نشده بود وارد واگن شود. همینطور هم شد.
مادر دخترش را به داخل واگن هل داد و خودش هم سریع و پشت سر او وارد واگن شد. در که بسته شد تازه متوجه شد که کیف دوشی اش میان در گیر کرده.برگشت و برای رها کردن آن تقلا کردن. شانه اش به شانه سفت مردی خورد که کنارش ایستاده بود. یک عذر خواهی سریع و آبکی!
برگشت و دوباره با کیفش درگیر شد. مرد کمی کوتاه تر از او بود و با صدای بم خود گفت" اجازه بدین من کمکتون کنم" و زن به چهره ی پهن مرد نگاه کرد. مرد انگشتانش را دور دسته ی چرم مصنوعی کیف حلقه کرد و شروع به کشیدن کرد بند کیف جر خورد و نخ های سفیدش نمایان شد.
مرد دیگری گفت" صبر کنین"
و سپس دکمه ی ارتباط با راننده ی مترو را فشرد و گفت" کیف یکی از خانوما لای در گیر کرده...میشه در رو باز کنید؟" در مترو باز شد و کیف بغل زن افتاد مردی که کوتاه قامت بود به نخ های وا رفته ی کیف نگاه کرد" ببخشید...فکر نمی کردم اینطوری بشه" و زن نگاهی گذرا به چهره ی پهن مرد انداخت و سپس به دخترش نگاه کرد که میان پاهای مردان و زنانی که درون واگن ایستاده بودند ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود.
یک لقمه دستش بود که نشان می داد باز هم صبحانه اش را مجبور شده در راه مهد بخورد درون متروی شلوغ!
-" بخور لقمه ات رو...وگرنه توی کلاس ضعف می کنی"
مژده مکثی کرد و گفت" مامان! من یه چیزی دیدم"
مادر میان جمعیت سرش را پایین انداخت تا صدایش را به دخترش برساند" چی دیدی؟" و مژده در جواب سوال مادرش گفت" یه موش...از زیر صندلی ها گذشت و رفت اونطرف" زنی که کنار مادر ایستاده بود ناگهان جایش را عوض کرد. زن دیگری گفت "ایییی...خدا نکنه اینجا موش باشه"
مادر به دخترش نگاه کرد بعید نبود که یک موش وارد واگن شده باشد. اینجا زیر زمین بود و احتمال اینکه یک موش وارد واگن می شد کم نبود.
-" شاید خیال کردی که یه موش دیدی" و مژده در جواب حرف مادرش گفت" نه نه...خیال نکردم...دیدمش...یه موش اندازه ی یه گربه" مادر نیشخندی زد زنی هم که کنارش بود و به حرف های مژده گوش میداد نیشخندی زد و گفت"ترسناک تر شد!" ولی مادر می توانست تشخیص دهد آن زن هم حرف های مژده را باور نکرده.
پس گفت" باشه...باور می کنم! فقط باید قول بدی لقمه ات رو بخوری" مژده مکثی کرد و سپس سرش را پایین انداخت و شروع به خوردن لقمه ای کرد که در دستانش بود.
مادر سرش را بلند کرد و به زنی که روبه رویش لبخند زنان ایستاده بود نگاه کرد و گفت" بچه ها واقعا تخیل خیلی قوی دارن" و زن هم با حرکت سر تایید کرد" درسته...پسر منم گاهی اوقات از این حرفا میزنه...میگه زیر کمدش یه هیولا خوابیده...یا حتی بعضی شبا مارو از خواب بیدار می کنه و میگه که یه سایه تو کمدش قایم شده...اصلا نمیشه پیش بینیشون کرد..."
-" آره واقعا..."
مژده که قدش کوتاه تر از همه بود می توانست حتی زیر صندلی های آبی رنگ مترو را هم ببیند.پاهای حاظرین را هم ببیند که برخی از ایستادن خسته شده بودند و وزنشان را روی یک پایشان انداخته بودند و یا دست هایی که درون جیب شلوار ها بودند.
آن موجود زیر صندلی مترو قابل مشاهده بود. شاید اندازه گربه بود و شاید تخیل قوی مژده در تشخیص اندازه آن موجود اغراق می کرد ولی آن موجود یک موش بود. یک موش که زیر یکی از صندلی ها نشسته بود و بینی اش آرام می لرزید و اطراف را می بویید شاید از شنیدن بوی اینهمه آدم ترسیده بود.
ناگهان واگن شروع به لرزیدن کرد. نه لرزش خود واگن درواگن این لرزش قدرت بیشتری از لرزش خود واگن داشت.
-"زلزله...زلزله" برخی زنان جیغ کشیدند. برخی پسران از روی صندلی ها بلند شدند تا شاید بتوانند زیر صندلی ها پناه بگیرند برخی ها سفت دستشان را دور میله های فلزی حلقه کردند.
مترو ناگهان سرعت کم کرد و این ترمز ناگهانی همه را نقش زمین کرد.مردان روی زنان افتادند و برعکس. مادر نفهمید و روی دخترش افتاد و وقتی متوجه شد روی دخترش افتاده سریع بلند شد" چیزی نشده که عزیزم؟"
برخی ها ناله کردند برخی ها فحش دادند مردان بیشتر از کوره در رفته بودند.
-" ای مادر...این چه طرز ترمز کشیدنه"
-" مگه نمیبینی زلزله اومد...شاید تونل ریزش کرده باشه..." و مرد فریاد کشید" گور پدرشون...اگه قرار باشه تونل مترو با یه چس لرزه فروبریزه من...تو این تونل"
کسی حریف مرد فحاش نشده بود و فقط پچ پچ هایی به گوش می رسید همه به جلوی مترو نگاه می کردند و سعی داشتند از قضیه سر در بیاورند.
-" راننده میگه مترو متوقف شده...انگار قطار جلویی با یه چیزی برخورد کرده...یه چیزی که متوقفش کرده...خیلی زود برطرف میشه..."
زنی پرسید" اگه از پشت یکی دیگه بیاد و بخوره به این چی؟"
و برخی مردان گفتند" نترسین خانم...این اتفاق نمی افته" یا " حساب و کتاب داره همینطوری که نیست پشت سر هم راه بیفتن"
مادر به مژده نگاه کرد مژده از مادرش پرسید" نمی رسیم به مهد مامان؟" و مادر جواب داد" نه عزیزم...انگار امروز به مهد نمی رسیم"
و سپس سکوتی طولانی بین مادر و دختر برقرار شد که مژده این سکوت را زود تر از حد انتظار شکست" اونجاست...من دارم می بینمش...اونجا یه موشه...یه موش"
مادر سرش را پایین انداخت. سپس به نقطه ای که مژده اشاره کرده بود نگاه کرد مجبور شد بنشیند تا بتواند جایی که مژده به آن اشاره کرده بود را ببیند و چیزی که می دید او را ترسانده بود. به راستی یک موش داخل قطار بود که زیر صندلی نشسته بود و گویی با چشمان سرخش مادر و دختر را تماشا می کرد.
مادر نفس عمیقی کشید و دست مژده را گرفت و به سمت انتهای قطار حرکت کرد.جمعیت انقدر فشرده بود که برای گذر از میان مردم باید به آنها تماس پیدا می کرد. به زحمت خودش را از میان جمعیت گذراند. می خواست تا می توانست از آن موجود دور شود. می دانست که چقدر از موش می ترسد.
ناگهان از انتهای جمعیت درست جایی که مادر و دختر قبلا در آن بودند صدای جیغ و دادی بلند شد" موش! موش!" و مادر سرش را چرخاند و به مردمانی که آن میان بالا و پایین می پریدند و سعی می کردند موش را لگد کنند نگاه کرد.
دوباره قطار شروع به لرزیدن کرد. اینبار هم زلزله بود یا یک پس لرزه! هرچیزی که بود توانست به خوبی مسافرین مترو را بترساند و باعث جیغ و دادشان بشود. یکی از مردان که دستپاچه شده بود و زنی به کت شتری اش چنگ اندخته بود سعی می کرد در مترو را باز کند و موفق شد فقط چند سانتی متر از آنرا باز کند.
-" به من دست نزن...هیز"
-" من به تو دست نزدم خانم...من خودم زن و بچه دارم"
درگیری ها بیشتر شده بود.میان درگیری ها بود که مادر ایستاد! ایستاد و به پنجره ی سیاه مترو که در تاریکی تونل چیزی را نشان نمی داد نگاه کرد. گویی چیزهایی تاریک تر از تاریکی از پنجره مترو بالا می رفتند مادر گوشی اش را از جیبش خارج کرد و نور فلش آنرا روشن کرد و از دیدن صحنه ی روبه رویش جا خورد.
هزاران موش در حال بالا رفتن از مترو بودند. مادر که چشمانش پر از اشک شده بود سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد به زنی که داشت گوش مردی را گاز می گرفت و مرد که سعی داشت از بین چاک در خارج شود فریاد می کشید.
یا زنان و مردانی که وسط واگن میرقصیدند و یا به نظر می رسید که می رقصند ولی داشتند موشی را که بین پاهایشان جابه جا می شد لگد می کردند.
پیرمردی که با دهان باز روی صندلی نشسته بود و سرش را به میله تکیه داده بود و خوابش برده بود. شاید مادر آن متن را به خاطر آورد که می گفت.
-" در صورت زلزله پنجاه تا هفتاد میلیون موش از زیر زمین به سطح تهران خواهند آمد"
*شاید این داستان کوتاه در آینده ادامه دار شود و شما آنرا در قالب یک رمان بلند بخوانید"