امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۸ دقیقه·۵ ساعت پیش

رمانک چشم قسمت اول

شماره یک: جهان پس از بیداری

تاری دنیا مقابل چشمانش او را ترسانده بود.هیچ به خاطر نداشت. دریچه ی کپسول که باز شد در حالی که لباس بارانی زرد به تن

داشت از ان بیرون امد و اطراف را نگاه کرد.دیدن منظره ی روبه رویش سخت ترین کاری بود که می توانست بکند. دو جسد

پوسیده که هیچ نرمی ای روی بدنشان نمانده بود درون خانه ولو شده بودند.

یکی زن و دیگری مرد.

برگشت و به کپسولی که از ان بیرون آمده بود نگاه کرد. روی آن عبارات نامفهومی به چشم می خورد که برای کودکی به سن او

کامال ناشنا می نمود.

-" کپسول خواب مصنوعی؟ چی می تونه باشه؟" برگشت و به قاب عکسی که کج روی میز چوبی خاک گرفته ی روبه رویش افتاده

بود نگاه کرد. دستش را دراز کرد و عکس را برداشت.دست روی شیشه ی ان کشید و گرد و غبارش را پاک کرد تا بتواند چهره ی

صاحبان انرا ببیند. خودش میان یک مرد و زن ایستاده بود. ناگهان گویی مغزش به کار افتاده باشد تصاویری هرچند تکه تکه را

یاداوری کرد.

-" عزیزم...تو همین االن باید بخوابی...همین االن...باشه؟"

-" مامان تو کی میای؟ بابا چی؟" برگشت و به بابا نگاه کرد که داشت با ربات خدمتکارشان دعوا می کرد. ربات سعی داشت چاقوی

آشپزخانه را درون سینه ی پدر فرو کند و پدر با دسته ی فلزی تی از خودش دفاع می کرد.

-" تو همین االن باید بری تو محفظه...همین االن"

دختر بچه در حالی که تالش می کرد از اوضاع سردربیاورد فقط پرسید" چه بالیی سر لوسی اومده؟ چرا دارن باهم..." ولی مادر او

را به محفظه رسانده بود. سریع در انرا بست و دختربچه در حالی که دستانش را روی شیشه ی سرد ان نگه داشته بود می گفت" تو

کی میای؟ مامان؟ تو کی میای پیشم؟"

مادر درحالی که دکمه های دستگاه را یکی پس از دیگری می فشرد در اخرین لحظه دستانش را روی شیشه گذاشت و دخترش را

نگاه کرد. گویی می خواست اخرین نگاهش را به او بی اندازد.دود سفیدی از گوشه های محفظه به داخل وارد شدند. دختر بچه این بو

را می شناخت بزودی به خواب مصنوعی فرو می رفت.

ربات چاقو را درون سینه ی پدر فرو کرد چشمان لوسی ربات خدمتکارشان که همیشه آبی بود حاال نارنجی شده بود. چرخید و به

مادر و دختربچه ی داخل محفظه نگاه کرد سپس خیز برداشت. دختر بچه که داشت بی حال می شد و دنیا به چشمانش تار می گشت

فقط سعی می کرد پدر و مادرش را صدا کند ولی هرچه می گذشت بیشتر به درون تاریکی فرو می رفت.

حاال همه چیز را خاطر آورده بود. به سمت مادرش دوید. " مامان...مامان..." انگار ذهن کوچک و کودکانه اش نمی توانست فساد

بدن مرده را درک کند و بفهمد وقتی انسان بعد از مرگ به چنین وضعی میفتد پاسخ دادن غیرممکن است." مامان بیدار شو...خواهش

میکنم" سپس بلند شد و به سمت پدرش دوید" بابا...بابا خواهش می کنم بیدار شین...بابا"

ناگهان رابط کاربری خانه روشن شد" سالم ! من تونستم یه فعالیت انسانی توی شهر پیدا کنم...باالخره! می تونی صدای من رو

بشنوی؟" دختر بچه که می ترسید هیچ جوابی نداد نمی دانست چشم قادر به دیدن آن است.رابط کاربری گفت" نمی خواد از من

بترسی کوچولو...من رابط کاربری شهری هستم که توش زندگی میکنی...متاسفانه شهر نابود شده...شهر بعالوه ی همه ی اونایی که

توش زندگی می کردن...حداقل تا چند دقیقه ی پیش من این فکرو میکردم...با دیدن تو فهمیدم که انگار یه نفر زنده است...اسمت

چیه؟"

دختر بچه بلند شد و روی دوپایش ایستاد رباتی که به عنوان خدمتکار می شناخت حاال روی زمین ولو شده بود و خاموش بود. رابط

کاربری گفت" اسم من چشمه...منو اینطوری صدا میزدن چون می تونستم هر اتفاقی رو توی شهر ببینم و کنترل کنم...همه ی چراغ

های راهنمایی به کمک من کار می کردن...بعالوه ی هزاران رباتی که در این شهر به انسان ها کمک می کردن...ولی می دونی...

همه چیز به هم ریخت...فکر می کنم هک شدم...یه وجه تاریکی از من کنترل کل شهر رو به دست گرفت و این کافی بود که کل

شهر به هم بریزه...می تونی درک کنی؟"

دختر بچه دو قدم به تصویر چشمی که روی دیوار پلک می زد نگاه کرد و پرسید" تو دقیقا چی هستی؟"

" خب انتظار ندارم بتونی کامال درکش کنی...من یه هوش مصنوعی ام...می بینم و یاد میگیرم.من می تونم همزمان هزاران کتاب

رو در کسری از ثانیه مطالعه کنم و دانسته های خودم رو در همه ی زمینه ها به کار ببرم. یادگیری هسته ی من رو تشکیل

میده...فکر میکنم تو هم همینطور باشی بچه ی انسان...حاال که من اسمم رو گفتم تو هم اسمت رو بگو"

دختر بچه نفس عمیقی کشید و گفت" اسم من...اسم من آناست"

هوش مصنوعی با لحنی پرسشگرانه گفت" آنا؟ آنا! آره پیدات کردم..." سپس لحنش کمی مداراگرانه شد" اوه...متاسفم آنا همین االن با

جست و جو توی بانک اطالعاتم فهمیدم چه اتفاقی برای خانواده ات افتاده!...کار وجه تاریکم بود...واقعا خیلی متاسفم...نم..نمی دونم

چه اتفاقی افتاد...فقط به خودم اومدم و...راستش"

چشمان سبز آنا حاال پر از اشک شده بودند به پدر و مادرش که گوشه های خانه افتاده بودند نگاه کرد نمی توانست درک کند چه

اتفاقی برایشان افتاده و پیچیده تر از سرنوشت خانواده اش چشمی بود که می گفت پدر و مادرش را کشته! چیزی به اسم وجه

تاریک!.

سپس چشم گفت" بگذریم...من دقیقا نمی تونم این موضوع رو درک کنم آنا من هیچ وقت پدر و مادری نداشتم...ولی باید یه چیزی رو

بهت بگم...شهر ویران شده...و هیچ کس جز تو توش نیست" آنا آرام به سمت پنجره رفت و مقابل آن ایستاد آسمان به شکل دلگیرانه

ای ابری بود! برخی از ساختمان ها ویران و برخی دیگر در حالت نیمه ویران رها شده بودند.

-"دولت شهر رو قرنطینه کرد...به خاطر وجه تاریکم...چون هنوزم که هنوزه گاهی وجه تاریکم بیدار میشه و...دنبال زندگی می

گرده تا متوقفش کنه...اینو باید بهت بگم...من تا وقتی خوبم می تونی رنگ آبی رو ببینی و وقتی وجه تاریکم بر من غلبه کنه رنگم به

نارنجی تغییر می کنه"

آنا برگشت و به چشمی که روی دیوار افتاده بود نگاه کرد. آبی بود.

-" چیکار باید بکنم؟" این سوال را آنا پرسیده بود و چشم هم در جواب مکثی کرد و گفت" باید بیای پیشم...باید مغزم رو پیدا کنی...

وارد سیستم بشی و وجه تاریکم رو حذف کنی...می تونی؟"

آنا گفت" تو مدرسه کمی برنامه نویسی یاد گرفتم...ولی نه اونقدری که بتونم اینکارو برات انجام بدم" چشم لحنش را کمی به خشم

آلود" باید بتونی...باید بتونی آنا...وگرنه اینجا میمیری...بزودی وجه تاریکم بیدار میشه...باید اون موقع پنهان بشی..."

آنا پرسید" کجا؟"

چشم هم جواب داد" نمی دونم...نمی دونم من االن هر جایی که توش شهر باشه رو میبینم...شاید بتونی زیر آوار ها یا جایی که هیچ

ابزار برقی وجود نداره پنهان بشی...مثال فاظالب"

آنا که از همین االن ترسیده بود پرسید" مامان بابام چی میشه؟ اونا رو رها کنم؟"

چشم در جواب گفت" چاره ای نداری آنا...اونا هم همین رو می خواستن، که تو زنده بمونی...به خاطر همین تو خواب مصنوعی

قرارت دادن...امیدوار بودن وقتی از خواب بیدار میشی که شهر از شر من نجات پیدا کرده باشه...ولی اینطوری نشد...هیچ کس برای

نجات نیومد"

آنا پرسید" چرا؟"

و هوش مصنوعی جواب داد" پدرت! پدرت مخترع من بود آنا...و این شهر اولین شهری بود که به هوش مصنوعی که من باشم

مجهز شد...نخست وزیر نمی خواست من وجود داشته باشم...پس علیه پدرت و من موضع گرفت...انگار منتظر بود من نتونم یه شهر

رو کنترل کنم...تا به همه بگه هوش مصنوعی ناکارامده...ولی تونستم...خیلی زود شهری که به من سپرده شده بود به پیشرفته ترین

شهر کشور تبدیل شد...ولی نخست وزیر همچنان با ما مشکل داشت...فکر می کنم افراد اون منو هک کرده باشن...تو باید ویروس

رو از من حذف کنی آنا...اونوقت می تونم دوباره شهر رو راه بندازم تا به همه بگم پدرت توسط چه کسی به قتل رسیده"

آنا مکثی کرد درک این موضوعات برایش سخت بود. پدرش یک برنامه نویس و مخترع بود. همه چیز را داشت به خاطر میاورد

پدرش مرد بسیار مهربان بود که همیشه درباره ی هوش مصنوعی که در حال توسعه اش بود حرف می زد.

سرش را چرخاند و به جسد پدرش که روی زمین دراز کشیده بود نگاه کرد. ناگهان پرنده ای شبیه به هلیکوپتر ولی کوچک تر و

سریع تر از مقابل پنجره عبور کرد آنا ترسید.

چشم گفت" نترس...اونا همشون توسط من کنترل میشن...دارم اونا رو ازت دور می کنم تا وقتی وجه تاریکم بیدار شد نتونن بهت

آسیبی برسونن...فقط عجله کن"

آنا آرام به سمت پدرش قدم برداشت با دست کوچکش صورت نحیف او را که فقط پوستی چروک از آن باقی مانده بود لمس کرد سپس

قطره اشکی از چشم کوچکش روی گونه ای لغزید و روی گونه ی خشک پدر افتاد. لکه ی اشک چون یک قطره آب میان صحرا

بود.

-"عجله کن آنا...من می دونم که تو می تونی اینکار رو بکنی...برای پدر و مادرت هم که شده..." آنا پدرش را به اغوش کشید و

گفت" خداحافظ بابا...همیشه دوستت دارم!" و سپس بلند شد به سمت مادرش رفت و او را هم به آغوش کشید. صدای آرام غرش رعد

از دوردست دل آنا را لرزاند وقتی که مادرش را به اندازه ی کافی بغل کرده بود بلند شد.

ربات خدمتکار که روی زمین دراز کشیده بود ناگهان بیدار شد چشمانش آبی بودند. آنا از او می ترسید چون خون خشک شده ی

پدرش همچنان روی فلز براق و خراش خورده ی او ریخته بود.

-"نترس...اون همراهیت می کنه...وقتی وجه تاریکم بیدار شد می تونم اتصال اونرو از شبکه قطع کنم می تونه تو ساعات تاریکی

ازت مراقبت کنه"

-"اون...اون..."

-"متاسفم آنا...متاسفانه حقیقت داره...ولی می دونی که ربات ها نمی تونن برای خودشون تصمیم بگیرن...اون فقط تحت کنترل وجه

تاریک من بود...پس نباید هیچ وقت سرزنشش کنی...حاال راه بیفت"



داستانرمانفیلمعلمی تخیلیکتاب
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید