
گلوله ی زنگ زده گرد همچنان در هوا به دور خودش می چرخید و می چرخید و هرچه پیش می رفت سرعتش بیشتر و بیشتر می شد و صدایی شبیه به گردبادی مهیب تولید کرده بود.
صدای زنی به گوش رسید {اون چیه؟....اون کیه؟}
صدای زن دیگری به آرامی به گوش رسید { ترسا... ترساست... اون مطمعنا یه ترساست... وگرنه هیچ کس نمیتونه همچین قدرتهایی داشته باشه... ولی اون مرد شنل بنفش کیه؟ کدوم یک از سرداران ششگانه است؟ کسی چه می دونه؟}
ریچارد از خواب پرید در خوابگاه سربازان منتخب چشم باز کرد. کابوسی که همیشه می دید اشکال گردی که به دور خودشون می چرخیدن و هزاران تکه می شدند ریشه در کودکی اش داشتند و او هم متوجه این موضوع بود.
در حالی که به باقی سربازان که همگی از شدت خستگی دوران آموزشی خوابشان برده بود نگاه می کرد چشمانش آرام آرام بسته شد و دوباره سرش را روی بالش سفید رنگ گذاشت.
وقتی که سرش همانجا روی بالش نرم بود به یاد حرف های امپراطور افتاد که از او درخواست کمک کرده بود... این مطلب را به هرکسی می گفت او را دیوانه خطاب می کردند خودش هم به گاهه باورش نمی شد که با امپراطور دیدار کرده بود و والاحضرت این حرف ها را به او زده بود. مثل یک خواب بود.
خوابید مزرعه شان را در خواب دید سلاح های گرم و سرد را که در آموزشی بسیار دیده بود را دید سربازانی که رژه می رفتند و نزدیک صبح آخرین خوابش همان کابوس تکراری بود گلوله ی گرد کوچک و زنگ زده اینبار به خون آلوده بود که هزاران تکه شد.
کابوس رهایش نمی کرد.
وقتی از خواب بیدار شد فهمید که ترس از کابوس نبود که او را از خواب پرانده بود بلکه صدای خنده ی دیگر سربازان بود که قصد داشتند در سرسرای بهداشت حمام کنند. ریچارد بلند شد برایش عجیب بود که تا این وقت از روز توانسته بخوابد چون پیش از این همه ی سربازان سرساعت مقرری باید از خواب بیدار می شدند.
همان مردی که دیروز او را تا سرسرای امپراطور راهنمایی کردند آنجا بود تا ریچارد را دید لبخندی زد لبخندی چنان کمرنگ که ریچارد را به شک می انداخت که آیا وجود دارد یا نه!
-{ امروز چندین نفر می خوان باهات دیدار کنن از جمله دوستان پدرت...}
ریچارد مکثی کرد و گفت {دوستان پدرم؟}
مرد با حرکت سر تایید کرد و گفت { بله... سرداران ششگانه می خوان باهات دیدار کنن...این دیدار باید مخفی باشه... اونا می خوان پسر یکی از بهترین دوستشون رو ببینن}
ریچارد فقط سکوت کرده بود فرصت خوبی بود تا با سرداران ششگانه دیدار کند شاید می توانست سرنخ هایی از قتل پدرش به دست بیاورد.
با حرکت سر احترام گذاشت. میخواست قبل از دیدار به سرسرای بهداشت برود و حمام کند سرسرای بهداشت یکی از سرسراهای قلعه بود که در زیبایی هیچ دست کمی از دیگر سرسرا ها نداشت بخار خوش بوی آب که با خوش بو ترین عطر ها عطرآگین شده بود و نور خورشید که از سقف شیشه ای و گنبدی شکر به داخل می تابید صحنه ی زیبایی را برایشان خلق کرده بود. چندی از سربازان در حالی که با هم شوخی می کردند زیر آبی که چون آبشار پایین می ریختند ایستاده بودند و برخی درون چاله ای زیبا از آب آبتنی می کردند. خدمتکارانی هم با لباس های خاصی اطرافشان ایستاده بودند تا نیاز هایشان را برطرف کنند.
لباس های سفیدی که یقه ی آنها به خاطر بلندی دهان و بینیشان را از دید پنهان می کرد.
کنار ریچارد هم یکی از آنها ایستاده بود. ریجارد چرخید و به آن نگاه کرد که سرش را کمی خم کرده بود تا با او چشم در چشم نشود.
ریچارد در حالی که نمی دانست کدام بخش را برای حمام انتخاب کند با گرمای دستی روی شانه اش به خودش آمد { چرا وایسادی پسر؟ نمی خوای یه تنی به آب بزنی؟} ریچارد سرش را چرخاند و به پسر جوانی که یک سر و گردن از او بلند تر بود نگاه کرد پسری که بدنی قوی و عظلانی داشت با موهای تراشیده زرد رنگ و چشمان آبی ولی چهره ای زمخت.
-{تو همون سربازی هستی که با تیر مستقیم امپراطور انتخاب شد؟}
ریچارد گفت{ آره خودمم...}
پسر دست بزرگش را به سمت ریچارد گرفت{ من آبونم... یکی از صد سرباز منتخب...می دونم کی هستی تو آخرین ونیش هستی... پسر یکی از سرداران ششگانه}
گونه های ریچارد به سرخی گرایید.
-{دوست ندارم درباره ی گذشته ام حرفی بزنم} و خواست برود که آبون گفت{ تو دوست نداری ولی خیلی ها از گذشته ات حرف می زنن چرا باید امپراطور تورو شخصا انتخاب می کرد؟ سرباز خوبی بودی؟ نمونه؟ هیچ کدوم... صرفا به خاطر اسم پدرته که الان بین مایی}
ریچارد ایستاد و چرخید و به آبون نگاه کرد{ جدا فکر می کنی من به خاطر پدرم انتخاب شدم؟}
آبون دستانش را مشت کرد{ دقیقا همین فکر رو می کنم.... نه تنها من بلکه ی همه ی صدسربازی که لیاقت حضور در اینجا رو دارن همین فکر رو می کنن}
ریچارد سرش را چرخاند و به پسر هایی که در جای جای سرسرای بهداشت مشغول بودند نگاه کرد یکی یکی به ریچارد نگاه کردند و به او خیره ماندند شاید حق با آبون بود همهی آنها فکر می کردند که ریچارد به خاطر پدرش انتخاب شده.
ریچارد چرخید و به آبون نگاه کرد{ مطمعن باش... خودم به اندازه ی کافی خوب هستم که اسم پدرم باعث نشه که به عنوان سرباز امپراطوری انتخاب بشم}
سپس چرخید و به سمت آبشار حرکت کرد آبون روی کاشی های مرمرین سرسرا دوید و حین دویدن فریاد زد{ ثابت کن}
مشتی را چرخاند و آنرا به سمت ریچارد پرت کرد ریچارد به موقع جاخالی داد و آبون در حالی که متعجب شده بود گارد گرفت و به ریچارد نگاه کرد که چطور خونسردانه روبه رویش ایستاده بود.
آبون فریاد زنان مشت دومش را در هوا چرخاند اینبار صورت ریچارد را نشانه رفته بود. انگشتر سرخ و نیمه گردی که در دست آبون بود مردمک چشمان ریچارد را کوچک کرد او را به خاطر گلوله ی کوچک زنگ زده ای انداخت که هزاران تکه می شد و دوباره جمع می شد.
-{ترسا!} این کلمه ای بود که آرام زمزمه اش کرده بود.
مشت به سرعت به بینی ریچارد برخورد کرد و ریچارد روی کاشی های مرمرین زمین خورد.
آبون خندید{ تو لیاقت اینجا بودن رو نداری ونیش! استعفا بده و از اینجا برو}
همه ی پسران دور آبون و ریچارد جمع شدند ریچارد در حالی که روی زمین افتاده بود دردشدیدی را درست میان صورتش احساس می کرد مایع گرمی درون دهانش ریخت و ریچارد را وادار کرد بچرخد تا از ورود بی رویه ی خون به دهانش جلوگیری کند.
خون روی کاشی های مرمرین سرسرا ریخت.
ریچارد سعی کرد که روی دو پایش بایستد که پایش لیز خورد و دوباره روی زمین افتاد. سپس بار دیگر تلاش کرد و روی دو پایش ایستاد.
-{ من لیاقت اینجا بودن رو دارم... نه تنها اینجا بلکه بیشتر از اینجا}
آبون که بیشتر به خشم آمده بود فریاد زد{ لیاقت تو خاکه... خودم تورو به لیاقتت می رسونم}
به سمت ریچارد حرکت کرد دست بزرگ و تنومندش را روی شانه ی ریچارد گذاشت و او را به سمت خودش چرخاند و مشتش را بالا برد ولی قبل از اینکه حتی اراده کند آنرا به سمت صورت ریچارد پایین بیاورد مشت سنگینی روانه ی صورتش شد آبون سریع تر از چیزی که همه فکر می کردند زمین خورد و بیهوش شد ضربه درست به گیج گاهش برخورد کرده بود ولی آنقدر سریع بود که هیچ کس درست نتوانسته بود حرکت دست ریچارد را ببیند.
همه با تعجب به پسری که آبون را از پای در آورده بود نگاه کردند. ریچارد در حالی که می لنگید و از دماغش خون میامد به سمت آبشار گرمی که از دریچه ای زیبا پایین می ریخت حرکت کرد. قطرات خون کنار هر یک از قدم هایش روی کف خیس حمام می چکید و خدمتکاران پشت سرش می دویدند و آنها را پاک می کردند.
ریچارد سریع خودش را به زیر آبشار رساند و زیر آن ایستاد خونابه اطرافش شکل گرفت و او همانجا خشکش زد تقریبا همه ی سربازان منتخب نگاهش می کردند و با یکدیگر پچ پچ می کردند.
ریچارد از ریختن آب گرم به زخمی که روی بینی اش درست شده بود درد می کشید ولی با این وجود نمی خواست کوچک ترین نقطه ضعفی نشان دهد.
ولی هیچگاه قکر نمی کرد مسیرش اینچنین آغاز شود