شب اول...
مدرسه کوچک دخترانه در روستا در آتش سوخت زندگی سرایدار هیچ وقت مثل سابق نشد می ترسید با گفتن حقیقت به دیوانگی و جنون متهم شود از سوی دیگر می ترسید که این راز وحشتناک را در سینه اش تا ابد حفظ کند.
بخاری قدیمی مدرسه با نفت کار می کرد یک نشتی کوچک انفجار در یکی از کلاس ها، سرایت از طریق روبان های رنگارنگ آویزان از سقف همه چیز خیلی سریع و خارج از کنترل اتفاق افتاده بود همه چیز ترسناک بود.
وقتی که سرایدار به سمت در فلزی رفته بود تا بازش کند دستگیره چنان داغ شده بود که در یک لحظه دستش را عقب کشید.
معلم و بچه ها در حالی که زنده زنده می سوختند جیغ می کشیدند و طلب کمک می کردند.
سرایدار همانجا خشکش زده بود نتوانست به آنها کمکی کند تلاش های آتشنشانان هم ثمری نداشت همه ی دانش آموزان زنده زنده آتش گرفتند و سوختند... همه چیز خیلی سریع و نابود کننده پیش رفته بود...
سرایدار به رد دستگیره در که کف دستش مانده بود نگاه کرد
آرزو می کرد کاش به گذشته برگردد و با تمام توان بدون اینکه به سوختن دستش فکر کند در را باز کند و همه را نجات دهد ولی اینکار را نکرده بود...
همه چیز از شب دوم شروع شد وقتی که پلیس برای تحقیقات دور مدرسه را با علامات مختلف پوشانده بود و در مدرسه باز بود آن صدا به گوش سرایدار رسید...
صدایی شبیه به صدای یک دختربچه که داشت در یکی از کلاس ها حرف می زد. سرایدار به تصور اینکه شاید کسی هنوز در مدرسه زنده مانده باشد وارد آن شد صدایی شبیه به یک شعر کودکانه با مضمون درس و مدرسه با هجاهای بلند و موزون که مشخص بود از هنجره ظریف کودکی بیرون میآید.
چشمان مرد در حالی که گرد شده بود به دنبال منبع صدا حرکت می کرد صدای له شدن خاکستر و خورد شدن چوب های سوخته زیر پایش را به وضوح می شنید ولی به هیچ کدام توجه نمی کرد سرش را خم کرد تا قبل از اینکه پاهایش او را به کلاس برسانند چشمانش داخل را بکاوند.
چراغ کلاس روشن و خاموش می شد و چیزی که سرایدار می دید ترسناک تر از چیزی بود که گمان می کرد.
هربار که چراغ خاموش می شد دختر بچه ای چون سایه تاریک در مرکز کلاس دیده می شد و هربار که چراغ روشن می شد محو می گشت.
دختربچه سکوت کرد و حرفی نزد سرش را چرخاند سراپا تاریکی بود...
صدای دیگری از کلاس دیگر به گوش رسید مرد چرخید و به سالن طویل میان مدرسه نگاه کرد که چطو هزاران سایه در قد و قامت بچه ها در میان سالن ایستاده بودند به اطراف می دویدند و بازی می کردند و صدای خنده و شوخی هایشان در سالن طنین انداز بود.
مرد ترسیده بود سریع قدم برداشت تا از مدرسه خارج شود که یکی از سایه ها که قد بلندی هم داشت در مدرسه را بست...
-(اینجا چه خبره؟)
صورتی که از دل سایه بیرون میآمد سوخته بود... آتش گرفته بود و تقریبا هیچ پوست سالمی نداشت در حالی که به مرد خیره شده بود مکثی کرد و گفت( تو مارو رها کردی)
مرد چشمانش را بست وقتی آنرا باز کرد چراغ های مدرسه روشن شده بودند و هیچ کس درون مدرسه نبود.
نفس عمیقی کشید تازه فهمید که عرق سردی روی بدنش نشسته بود.
دستگیره را چرخاند و در باز شد. می خواست در اولین فرصت از اینجا نقل مکان کند... هرچه سریع تر!
