جادوگر
زیر دوش ایستاده بود. همیشه شنیده بود اب می توانست ذهنش را روشن تر از اوقات دیگر کند. حالا که ازدواج کرده بود با مشکلات متعددی دست و پنجه نرم می کرد.
بی توجهی همسرش او را می آزرد و همین اضطراب حتی ترس های دوران کودکی اش را هم بیدار کرده بودند.
وقتی که تنها یک دختر بچه بود آن حمام قدیمی شان درست گوشه ی حیاط بود چند عنکبوت کنج حمام از گرسنگی مرده بودند.حمام همیشه بخار می گرفت و مه الود می شد باریکه ی نور از پنجره کوچک نزدیک سقف حمام به داخل می تابید. او همیشه از این صحنه می ترسید همیشه فکر می کرد هر لحظه ممکن بود چیزی از میان مه بیرون بیاید چیزی شبیه به یک جادوگر با لبخندی عمیق و ترسناک.
دختر بچه همیشه زیر باریکه ی آب سرد کز می کرفت تا مبادا ان جادوگر او را لمس کند.
هیچ وقت در دوران کودکی اش درون آن حمام احساس تنهایی نکرد. حتی به سوراخ فاظلاب گوشه ی حمام نگاه می کرد به دست باریکی که از درون سوراخ بیرون میامد و سعی می کرد از سوراخ بیرون بیاید.
با صدای گرفته اش اسم دختر بچه را صدا می زد (سارا) (سارا )
دختر بچه زیر اب می رفت.
حالا هم که چندین سال از ان دوران گذشته بود و او حالا زنی متاهل و خانه دار بود هم گاها با این ترس روبه رو می شد ترسی که زندگی اش را تحت شعاع قرار داده بود و ارامش را تا کنون از او گرفته بود.
وقتی زیر دوش می رفت سریع بیرون میامد و اطراف را نگاه می کرد روبه روی اینه می ایستاد از خیره شدن به خودش وحشت داشت.
حتی به خاطر میاورد وقتی بچه بوده یکبار واقعا او را دیده بود در حالی که یک بار مادرش برای اوردن صابون بیرون رفته بود او را دیده بود.
چاه حمام که گرفت اب کم کم درون حمام پر شد تا به حدی که اب تا مچ دختر بچه بالا امد.
دختر بچه دستش را به سمت کف حمام برد اب کف حمام بخار می کرد رگه ای از خون میان اب پدیدار شد.
دختر بچه ترسیده بود.
خون قطره قطره درون اب حمام می ریخت.
دختر جیغ کشید. جادوگر از میان مه بیرون آمد در حالی که لبخند ترسناکش روی لبش بود گفت (نترس...سارا)
سارا جیغ کشیده بود انقدر بلند که او را از گذشته به حال پرتاب کرده بود. او حالا زنی بالغ بود.
از حمام که بیرون آمد سرش را خشک کرد و حوله را روی سرش حالت داد.
زنگ در را که زدند می توانست حدس بزند که کیست. شوهرش .
در را باز کرد و به داخل خانه برگشت در حالی که در نیمه باز مانده بود سارا قصد داشت سرش را سشوار بکشد.
(سارا ) سارا برگشت و به در نیمه باز نگاه کرد. دستی سیاه با رگ های متورم در را گرفت در حالی که از ناخن های سیاه و بلندش آب داغ می چکید دوباره ان صدا را شنید صدایی که از کودکی در گوشش مانده بود.
(سارا)