شب چهارم:والد
وقتی که به دنیا اومد یه دستگاه هشدار بچه تو اتاقش گذاشتیم که ارتباط مستقیم با گوشی ما توی اتاق خوابمون داشت.
شب اول بچه خیلی زود تر از وقتی که انتظار می رفت بیدار شد و گریه کرد. ساعت 2 شب ما رو از خواب بیدار کرد رفتم سراغش و در حالی که داشت خوابم می برد و چرت می زدم حرکتش میدادم تا بخوابه.
بچه خوابید و من در حالی که خیلی خسته بودم و داشتم میفتادم خودم رو رسوندم به تخت و دراز کشیدم.
نمی دونم چه خوابی دیدم ولی خواب درهم و برهمی بود با صدای همسرم که از دستگاه به گوش میرسید بیدار شدم به ساعت دیجیتال کنار تخت نگاه کردم (3:14) خونه تاریک تاریک بود.
شوهرم داشت بچه رو آروم می کرد"بخواب عزیزم بخواب عزیزم" از اینکه اینقدر مسعولیت پذیر شده بود خوشم اومد ترجیه دادم بخوابم.
انگار یه چرت زدم چشامو که باز کردم صدای شوهرم رو شنیدم.
(مامانت خیلی جذابه... خیلی!) در حالی که به زور چشام رو نیمه باز نگه داشته بود ناخداگاه لبخندی زدم.
(اون خیلی زن زیباییه)
ساعت (3:46) رو نشون می داد میخواستم بخوابم که دوباره ذهنم به حرف های شوهرم متمرکز شد.
(چه دستای کوچولویی داری... چه خوشگل می خندی) بچه هم شروع کرد به خندیدن صدای قشنگ و دلنشینی داشت.
( !) چشام گرد شد اخم کردم.
(ازش راضی هستی؟به نظر که مرد خوبی میاد) حرفای عجیبی که همسرم می زد منو متعجب کرد. روی تخت غل خوردم و با دیدن شوهرم روی تخت انگار آب یخ روی سرم ریختن.
انگار بدنم بی حس شد و نمی تونستم کوچک ترین حرکتی بکنم سرم رو آروم به سمت گوشیم چرخوندم.
(همیشه یادت باشه...وقتی که مامان بابا خوابیدن نباید سر و صدا کنی)
تکوندمش(بیدار شو... بیدار شو یه صدایی داره از اتاق بچه میاد) همسرم کمی تکون خورد و گفت (خودت برو... من خوابم میاد باید برم سر کار)
آروم از تخت پیاده شدم در حالی که گوشی رو دستم گرفته بودم از اتاق خوابمون خارج شدم.
(همیشه باید حواست باشه کوچولو... همیشه) آروم به سمت اتاق بچه انتهای سالن حرکت کردم.
در حالی که به دستگیره اتاق بچه نگاه می کردم رفتم سمت در اتاق و اونرو سریع باز کردم و هیچی جز لباس بچه ندیدم زمزمه کردم (تو چرا تا این موقع بیداری عزیزم) رفتم به سمت در اتاق و خواستم از اون خارج بشم که چشمم به شیشه ی پنجره افتاد رعد غرید و نورش روی چهره ی مردی افتاد که چهره ی باریک و کشیده و قد بلندی داشت لبخند عمیق و ترسناکش منو خیلی ترسوند تا به حدی که جیغ کشیدم.
شوهرم بلند شد و پرسید" چه اتفاقی افتاده"
از اتاق خوابمون در خارج شد. گوشی دستم گفت" تو تو کابوس من گیر افتادی
برگشتم و به همسرم که لبخند شیطانی روی چهره اش خشک شده بود نگاه کردم.
تو دهنم جا میشی؟