امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت دهم رمان ترسناک "غده"

رادیو در دستان پیر مرد صدا می کرد و پیرمرد هم سعی داشت با پیچاندن پیچش صدا را بهتر کند. رادیو خر خر می کرد"...کنعانی زادگان...داور کارت قرمز میده...اینقدر...نداشتیم...اعتراض تماشاچیان...می کنید"

پیرمردی که کنار او نشسته بود غرولند کنان گفت" از صبح داری پیچش رو میپیچونی این از آنتنشه..." هردو شب هنگام دور یک آتش نشسته بودند چند نفر دیگر هم در حالی که یکی از شدت خماری نشسته چرت می زد. دیگری دستانش را مقابل آتش گرفته بود و گاها پیرمرد ها را نگاه می کرد که سر رادیو خراب باهم درگیر بودند.

-"...خودم می دونم چطوری درستش کنم...دستات رو بکش..."

شبیه پسربچه هایی به نظر می رسیدند که سر یک اسباب بازی درگیر شده بودند. پیرمرد کانال رادیو را آنقدر پیچاند که کانالش به کلی عوض شد"چنان رونق اقتصادی ای درست کنم!..." دوباره به کانال فوتبال برگشت" یک حرکت سر دیدنی...مشاهده می فرمایید...می کنه...چه گلی..." پیرمرد ناگهان شروع به داد زدن کرد. خوشحال از اینکه ایران گل زده بود. آنقدر بلند که معتادانی را که چرت می زدند را هم بیدار کرد.

در حالی که دست نحیفش را در هوا می چرخاند می خندید و خوشحال بود به همه هم نگاه می کرد تا شاهد خوشحالی انها هم باشد.معتاد سریع به خواب رفت و دیگری هم به لبخندی کم رمق بسنده کرد. پیرمردی که کنار پیرمرد خندان نشسته بود گفت" حالا از کجا معلوم ایران زده باشه" رادیو گفت" ایران یک...صفر" پیرمرد زبانش را در آورد و گفت" دیدی؟...دیدی ایران زده"

پیرمرد که اصلا همسن خودش را درک نمی کرد گفت" خب که چی؟ چیش به تو میرسه...اونا پولشو می گیرن این اینجا داره خودشو پاره می کنه...خدایا شفا بده..."

پیرمرد خوشحال گفت" وقتی چیزی نمی دونی زر نزن...من شرط بستم سر این بازی می فهمی...شرط بستم...ده میلیون" سپس دستانش را بالا برد و شروع به رقصیدن کرد.

-" ده میلیون؟ جدی میگی؟ یعنی اگه ببری ده میلیون بهت میدن؟" پیرمرد جواب داد" اگه ایران ببره ده میلیون میگیرم...با یاسر شرط بستم...امروز رفتم قهوه خونه و شرط بستم..."

-" با یاسر؟ از دست اون آب نمی چکه...چطور رفتی باهاش شرط بستی؟ دیوانه ای؟" پیرمرد گفت" فعلا که دارم میبیرم...اونم پولم رو میده...کنار همه شرط بستیم...همه شاهد بودن...پای اعتبارش وسطه" پیرمرد همچنان خوشحال بود دستانش را در هوا می چرخاند.

ناخن های بلند و شکسته اش برای هرکسی که نگاهش می کرد جلب توجه می نمود.

-"می خوای با ده میلیون چیکار کنی؟" پیرمرد که همچنان آن لبخند را روی لبانش داشت گفت" می خوام فقط عشق و حال کنم...می خوام...می خوام یه تشک خواب بخرم...نه نه می خوام یه کیسه خواب بخرم...شایدم یه...یه چادر..." پیرمردی که کنارش نشسته بود فقط گوش میداد.

داشت لذت خوابیدن در کیسه خواب را تصور می کرد یا اینکه اگر یک چادر داشت چقدر زندگی بروفق مرادش بود.

صدای خش خش رادیو او را از میان رویاهایش بیرون کشید. آب دهانش را قورت داد و به این فکر کرد که شاید این بازی قرار بود شروعی بر پایان بدبختی هایش باشد. شاید هم مرگش را رقم می زد. اگر می خوابید اینقدر پول نداشت که بتواند طلبش را بدهد. پس میامدند و یکی از کلیه هایش را برای تصویه حساب میبردند.

-" ...بازی...شده...بازیکنان...شدن...امیدواریم...پیروز بشه...تیم ملی..."

حالا هردو پیر مرد در حالی که سراپا گوش بودند به گزارش بازی گوش می دادند و هرکدام داشت به زندگی در چادر فکر می کرد. حتی آن یکی که شرط نبسته بود می خواست با چاپلوسی دوستش را راضی کند که چادر را باهم شریک شوند. یا حتی کیسه خواب را.

آنها آنقدر درگیر بازی بودند که حتی متوجه نشدند گربه ای خودش را به آنها مالید و رفت یا حتی نفهمیدند که معتادی که دو قدم آنطرف تر نشسته بود مشغول کشیدن بود. هیچ یک را نفهمیدند چون گوششان با بازی بود و فکرشان کنار چادر...

-" ...حمله...شکل میگیره...پاس به...چه پاس تمیزی...حالا خیز برمیداره...دیوار دفاعی رو...میکنه... شوت و..." پیرمردان دستانشان را بالا گرفته بودند و منتظر بودند کلمه ی گل را بشنوند که ناگهان چشمک زدن نور آبی و قرمز ماشین پلیس را روی دیوار کوچه دیدند.

صدای آژِیر بلند شد. چهار ماشین پلیس بعلاوه ی دو ون سفید وارد محوطه ی گورستان شدند.پیرمرد رادیو را روی زمین انداخت و بلند شد. همه بلند شدند حتی معتادی که چندی پیش داشت چرت می زد بلند شد. همه مثل کلاغ هایی که دور یک لاشه جمع شده باشند پر کشیدند و متفرق شدند.

مرد معتاد که جلو تر از پیرمرد چلاغ می دوید ناگهان پایش روی لبه ی قبر سر خورد و درون یکی از قبر ها افتاد. پیرمرد هم سریع درون اولین قبری که به آن رسیده بود دراز کشید. می توانست صدای ناله ی مرد معتاد را درون قبری که چند متر با قبر او فاصله داشت بشنود.

جناب سرهنگ از ماشین پیاده شد و پیرمرد توانست صدای بسته شدن در ماشین را بشنود. سربازان پشت درخت های پشت گورستان کمین کرده بودند و توانست کسانی را که فرار می کردند بگیرند.

-" بیارشون اینجا..." پیرمرد که صدای جناب سرهنگ را شنید چشمانش را بست و لبانش را سفت به هم فشرد که کوچک ترین صدایی از او درنیاید. او فقط دو متر با قبر فاصله داشت.نزدیک شد آنقدر که پیرمرد توانست چهره ی او را بالای قبری که او درونش دراز کشیده بود ببیند.

-"گل!...چه گلی...چه گلی زد!"

سرهنگ برگشت و به رادیویی که کف زمین کنار آتش ولو شده بود نگاه کرد حالا که تقریبا شکسته بود و قابش جدا شده بود بهتر کار می کرد.

سرهنگ پرسید" کی گل زد؟" سرباز برگشت و به راننده نگاه کرد که او هم از رادیوی ماشین فوتبال را دنبال می کرد.

-"ایران...ایران زده قربان"

پیرمرد دستش را از خوشحالی مشت کرد ولی ترسش مانع از این می شد که صدایی از خودش خارج کند عمیقا از اینکه تیم ملی گل زده بود خوشحال بود. جناب سرهنگ لبخندی زد و گفت" امروز رو شانسیم نه نصیری؟" سرباز هم در جواب گفت" درسته قربان"

-"اگه اینا رو هم جمع کنیم شبمون از اینی که هست بهتر میشه...بعد از مدت ها میتونم امنیت کارتن خواب ها و گور خواب ها تامین شده..."

نصیری مکثی کرد و گفت" اگه قاتل رو درستگیر می کردیم خوش شانسیمون کامل می شد قربان" جناب سرهنگ گفت" درسته...اونطوری حتی ترفی می گرفتم...توهم می گرفتی...شاید حتی استخدام داعمت می کردن" نصیری که به وجد آمده بود فقط لبخندی زد و چشمانش در آن تاریکی برق زدند.

-" آی...آخ آخ" صدای فریاد مرد معتادی بود که درون گور افتاده بود. سرهنگ گفت" پاش پیچ خورده... شایدم شکسته...مراقبش باشین"

پیرمردی را گرفته بودند که می گفت" یه نفر دیگه هم بین ما بود...یه پیرمرد عین من...اونو چرا دستگیر نکردین؟ ما باهم بودیم" پیرمردی که درون قبر خوابیده بود داشت زیر لب ناسزا نثار او می کرد"

-"ما باهم داداش بودیم...داداش منو ندیدین؟" سرهنگ که با لبخند به پیرمرد نگاه می کرد گفت" آلزایمر این بلا رو سر آدما میاره نصیری...می بینی؟" نصیری هم گفت" بله" و سرهنگ هم که چانه اش تازه گرم شده بود گفت" ماهم یه روز همه چیز یادمون میره...خیلی ترسناکه...وقتی بمیری که حتی یادت نمیاد تو عمرت چی کردی و کی بودی...هیچی یادت نیاد"

نصیری هم در جواب گفت" درسته قربان...خیلی ترسناکه" سرهنگ هم گفت" این بدترین نوع مرگه" و سپس آهی کشید و بخار نفس داغش جلوی صورتش آرام آرام محو شد.

-"بهتره بریم..." و سپس به سمت ماشین رفت ناگهان فرود چیزی روی پای پیرمرد باعث شد صدایی از ترس از خود دربیاورد. به پایین نگاه کرد و دید گربه ای که چندی پیش کنارش بود حالا وارد گور شده بود جناب سرهنگ برگشت و به گورستان و آن قبر های خالی که چون چاه های مستطیلی شکل کنار هم قرار گرفته بودند نگاه کرد.

نصیری به جناب سرهنگ نگاه کرد و پرسید" برم بررسی کنم قربان؟" جناب سرهنگ هم با حرکت سر جواب مثبت داد. نصیری چراغ قوه را باز کرد و باتوم را در آورد و به سمت اولین قبر حرکت کرد.

-" بازی پر افتخا...چه گلی...خدا قوت بچه ها...دل یه کشور رو شاد کردین" سرباز آرام پایش را کنار رادیو فرود آورد و به آن نگاه کرد. گویی یکی از سیم های رادیو را له کرده بود که کانال عوض شد.

-"می دونین چرا یخچال برفک داره؟ چون آنتن نداره..ها ها ها" و کسی که این پیام را به برنامه ی رادیویی فرستاده بود زد زیر خنده سرباز هم به زحمت جلوی خنده اش را گرفت. یک جوک لوس و بیمزه در چنین موقعیتی او را خندانده بود.

ناگهان گربه از قبر بیرون آمد و سرباز نفس راحتی کشید و برگشت و به سرهنگ نگاه کرد" گربه بود" سرهنگ هم در جواب گفت" بیا بریم"

ادامه دارد...

داستان ترسناکرمان ترسناکرمانکتابداستان
نویسنده ای که خودش رو بهترین می دونه... با خوندن آثارش تو هم متوجه این موضوع میشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید