امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت دوازدهم رمان ترسناک "غده"

خانه ی مادر از خانه ی پسر دور بود. کاظم برای رسیدن به خانه ی مادر سوار بر پیکان جوانانش شد و خودش را به کوچه ی ای که کودکی اش در آن گذشته بود رسید.

به هر سمت که نگاه می کرد خاطراتی را به خاطر میاورد. در ها را می زد و فرار می کرد یا در این کوچه دوچرخه سواری آموخته بود. افتاده بود زمین.مادرش میامد و او را می بوسید و بلند می کرد.

حالا مادر حتی توان نداشت خودش را بلند کند. در نیمه باز خانه را هل داد و وارد خانه شد. خواهرش درون آشپزخانه در حال ریختن آب درون سماور بود.

کاظم در را هل داد و وارد شد. خانه ی مادرشان کوچک و نیمه تاریک بود. اول باید وارد اشپزخانه می شدی و بعد از طریق آن به حال کوچکی می رسیدی.

-" مامان حالش خوبه؟" مریم چرخید و به برادرش نگاه کرد" اومدی؟ چی شد؟ گفتم دیگه نمی بینیمت" کاظم برگشت و به خواهرش نگاه کرد که لباس های تماما مشکی پوشیده بود و و زیر چشمانش تا حدودی باد کرده بودند. همیشه همینطور بود.

-" اومدم یه سر به مامان بزنم"

-" می دونم...مامان مثل همیشه است...منتظره که بمیره و راحت شه" کاظم به خواهرش تاخت" این حرفو نزن!" مریم بعد از اینکه کل آب را درون سماور ریخت برگشت و گفت" غیر از اینه؟ من رو همیشه با این وضع میبینه...تورو هم که اصلا نمیبینه...اون رفت و آمدای گذری که بود حالا نیست...تو فکر میکنی از این وضع راضیه"

کاظم گفت" اون میشنوه...آروم تر" مریم به مادرش نگاه کرد و سپس چشمانش پر از اشک شدند انگار آتشفشانی بود که می خواست فوران کند.پر از حرف های ناگفته.پر از گله و شکایت!

کاظم رفت و کنار مادرش نشست" سلام ننه" دستش را جلو برد و دست مادرش را گرفت دستان مادر که می لرزیدند بعد از گرفتن دست کاظم سریع تر لرزیدند که نشان می داد مادر توانسته پسرش را بشناسد.

مریم هم کنار آنها نشست و بعد از مکثی گفت" چطور پسری هستی که رفتی و تنهاش گذاشتی؟...چطور تونستی مادری رو که بزرگت کرده فراموش کنی؟ مگه انسان نیستی؟" و سپس زد زیر گریه. کاظم هم در حالی که از شرمندگی سرش را پایین انداخته بود فقط به سوال خواهرش فکر می کرد" مگه انسان نیستی؟"

چشمانش را بست و دست نحیف و سرد مادر را محکم تر فشرد.

چندی بعد کاظم هم سفره ی دلش را باز کرد" حاج رسول میگه روح داره...میگه اونم آدمه..." مریم گفت" اونا همیشه منفعت دخترشون رو میخوان...دیدی که وقت خاستگاری داشتن شیربها رو هم یه واجب شرعی می کردن...الانم چون به زور بچه دار شدین می خوان حفظش کنن"

کاظم چرخید و به خواهرش نگاه کرد" واقعا روح داره؟"

شماره ده:

وقتی به هوش آمد نزدیک صبح بود. آسمان داشت روشن می شد.سرش را از قبر در آورد و در حالی که خون همه ی جای بدنش را گرفته بود قدم برداشت.

-" بجنب...بجنب باید هرچه سریع تر برسیم خونه" محمود سریع قدم برداشت و خودش را به لوله ی فاظلاب رساند و از آن وارد شبکه ی فاظلاب شد. بوی نامطبوع فاظلاب مشام محمود را می آزرد ولی این بو برای جبار ناخوشایند نبود.

-" بجنب...بجنب..." محمود گفت" لعنت بهت" جبار هم خندید و صدای خنده اش درون لوله ی فاظلاب بازتاب یافت.

-" هیچ وقت نمی تونیم کنترلش کنیم...هیچ وقت نمی تونیم! ولی هر از گاهی فکر میکنی می تونی کنترلش کنی...اشتباه می کنی!...این عطش ماست محمود! این طبیعت ماست...ما اینطوری خلق شدیم و برای زنده مونده باید همینطوری ادامه بدیم"

محمود که حتی حرف زدن برایش سخت شده بود پرسید" پس انسانیت چی میشه؟" جبار زد زیر خنده و در حالی که به مسیر لوله نگاه می کرد گفت" انسانیت؟ ما که انسان نیستیم محمود"

محمود که خشم تمام وجودش را گرفته بود ولی قدرت اینرا نداشت که همه ی آنرا بروز دهد گفت" تو انسان نیستی...ولی من هستم"

جبار هم با لحنی تمسخر آمیز پرسید" هستی؟ جدا فکر میکنی هستی داداش؟ یادت رفته چطور اون زن رو خفه کردی؟ یا پیرمرد رو کشتی؟ یا اون بچه ی دست فروش رو هل دادی و بعد کشتیش؟ همه ی آدمایی که کشتی رو یادت میاد؟ منکه یادم میاد...حتی طریقه ی قتلشون رو...فراموش کردی؟"

محمود غرید" خفه شو!" جبار هم در جواب گفت" فقط میخوام اینجا بهت بگم هرکاری که کردیم باهم کردیم...تو همیشه میخوای بگی یه قربانی هستی...ولی نیستی...بپذیر تا همیشه در آرامش باشی"

محمود هم گفت" من اصلا نمی دونم آرامش چیه؟" به تکه گوشتی رسیدند که روزی زنی بود که حالا گم شده. چیزی از او نمانده بود تا بتوان گفت که روزی انسان بوده است.

-"حیف"

محمود طناب را گرفت و شروع به بالا رفتن از آن کرد. وقتی به خانه رسید لباس هایش را فوری در آورد و یک دوش گرفت و تمام بدنش را از رد خون پاک کرد. در حالی که پایین را نگاه می کرد جبار را میدید که او هم با دست کوچکش اجزای صورت کریهش را از لکه های خون پاک می کرد.

چرخید و دستش را دراز کرد و تیغ را از کنار آینه حمام برداشت.سپس به چهره ی خودش در آینه نگاه کرد و از خود پرسید" می تونی اینکار رو بکنی؟"

دستش را دراز کرد و سریع تیغ را زیر گلوی جبار کشید و خون جاری شد.ناگهان کف حمام پر از خون شد. جبار که دست کوچکش را زیر گلویش گرفته بود خر خر می کرد و نفس کشیدن برایش سخت بود هرچه از جبار خون می رفت محمود هم بی حال تر می شد.

ناگهان به خودش آمد و دید که تیغ را در دستش گرفته بود و در آینه خودش را نگاه می کند. جبار هم سالم در حالی تمیز کردن خودش است و زیر لب ترانه ای را زمزمه می کند. اگر اینکار می کرد خودش را هم می کشت.خون های ایندو در رگ های هم جریان داشت و این فکر بدی بود.

تیغ را به کنار آینه برگرداند.

نفس عمیقی کشید.

وقتی از حمام خارج شد لباس هایش را درون محلول سفید کننده خیساند تا رد خون آنها برود سپس روی جای خودش دراز کشید و چشمانش را آرام بست.

جبار گفت" امشب جریان آب پرفشار میشه و لاشه رو باخودش میبره رودخونه...حتما یکی پیداش می کنه شاید چند متر اونطرف تر شایدم کیلومتر ها اونطرف تر...ولی به هر حال پلیس دستش به اون می رسه"

ادامه دارد...

رمانرمان ترسناکداستان ترسناکداستانکتاب
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید