ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت پنجم رمان ترسناک "غده

کاظم سیگارش را کشید و تمام کرد فیلترش را از پنجره بیرون انداخت و سپس وارد بخش ویژه شد تا با همسرش گفت و گویی داشته باشد در اتاق همسرش را که گشود طاهره را دید که روی تخت دراز کشیده بود و رنگ به چهره نداشت.

-" پسرم رو آوردی؟ چرا با خودت نیاوردیش؟" طاهره تا کاظم را دیده بود این حرف ها را زده بود کاظم هم حرفی برای گفتن نداشت به تختش نزدیک شد و به همسرش نگاه کرد" چرا پسرم رو با خودت نیاوردی کاظم؟ مگه نمی دونی خیلی دوست دارم ببینمش"

کاظم دستش را روی میله ی سرد تخت گذاشت میله ای که چون رابطه ی آنها سرد و سخت بود " پسرمون باید عمل شه"

طاهره که اجزای چهره اش سخت اشفتگی را به نمایش می گذاشتند سریع گفت" چرا؟ چرا باید عمل بشه؟"

-" یه غده توی شکمشه...انگار یه بچه ی دیگه قرار بود باهاش تشکیل بشه...ولی نشده و حالا برای پسرمون مشکل ایجاد کرده"

طاهره لبخند ملیحی زد" پس دو قلو به دنیا اوردم؟" کاظم سریع گفت" نه...یکیشون اصلا تشکیل نشده فقط یه سر و دست و باقی اعضاش تو شکم پسرمون جا مونده که باید با عمل از هم جداشون کنن"

طاهره که گویی در میان سرزمین رویا ها فرود امده بود گفت" خب جداشون کنن..."

-" دکتر گفت احتمال اینکه زنده از این عمل بیرون بیاد خیلی کمه...پس بهتره تا وقتی عمل انجام میشه بچه رو نبینیم"

چهره ی طاهره دوباره بر آشفت و به کاظم خیره شد" چرا نباید بچه هامون رو ببینیم...؟ چرا نباید بچاهمون رو ببینیم کاظم؟ ها؟ جواب بده"

کاظم نفس عمیقی کشید و پرسید" دارو هات رو خوردی؟" طاهره فریاد کشید" جواب منو بده... چرا نمی زارن بچه هام رو ببینم...برو بیارشون همین حالا"

کاظم سرش را پایین انداخت و چرخید تا از اتاق خارج شود ولی پشیمان شد به چهره ی همسرش نگاه کرد که اکنده از خشم و نفرت بود.

-" چرا وایسادی؟ می خوای بذاری بچه هام رو بکشن؟ برو..." کاظم از اتاق خارج شد و از سردرگمی دستی به موهایش کشید و دوباره هوس سیگار کرد تا پاکت سیگار را از جیب سینه اش خارج کرد متوجه شد سیگارش تمام شده با عصبانیت انرا درون سطل اشغال گوشه ی سالن پرت کرد.

سپس به در سالن نزدیک شد و به آن تکیه داد در سردرگمی خاصی گیر افتاده بود. اوهم مسیری را که طاهره طی کرده بود را پیموده بود . انها برای بچه دار شدن مسیر سخت و طولانی را پشت سر گذاشته بودند.

تا فرنگ رفته بودند و سرمایه ی زیادی را صرف کرده بودند. میانه ی راه بود که فشار روانی این سفر ها بیشتر شد تا به حدی که طاهره دچار افسردگی شد و برای درمان ان دامن گیر دارو هایی شد که در مرحله ی آزمایشی مانده بودند.

همه چیز خوب پیش رفت و دارو ها طاهره را از افسردگی که دچار ان شده بود نجات داد و عکس طاهره درون مجله های فرنگی چاپ شد و مصاحبه ای با او انجام دادند کار تا جایی پیش رفت که عکس او را درون دفترچه راهنمایی دارو به صورت کوچک در گوشه ی کاغذ چاپ کردند بعد از گذشت پنج ماه شرکت دارو هایی با کیفیت پایین تر تولید می کرد که دارای عوارضی بود دارو ها به شکل عجیبی اعتیاد ایجاد می کرد.

دیگر اثری هم نداشت طاهره که ماه ها حس ناامیدی اش را با دارو های مخدر فرنگی سرکوب کرده بود ناگهان بد تر شد و به زوال عقل دچار گشت دکتر تشخیص داد دارو ها اعتیاد آور هستند و اگر مصرف نشوند طاهره به جنون مطلق دچار خواهد شد.

کاظم سال ها تنها شده بود همسرش را سال ها پیش از دست داده بود و چند سال فقط تلاش می کرد که دارای فرزندی شود که او را از تنهایی در آورد و حالا در چنین اوضاعی گیر افتاده بود داشت به حرف های طاهره فکر می کرد.

-" میخوای بذاری پسرامون رو بکشن؟"

شماره چهار:

-"دیگه اینکار رو نمی کنم...شنیدی؟ یه مدت باید بریم قبرستون" جبار غرولند کنان گفت" چی میگی ؟ دیدی که رفتن"

-" برای بررسی دوباره با حکم بر می گردن...باید یه فکری به حال این چاه بکنیم...نباید دیگه کاری انجام بدیم..."

جبار گفت" مثل دو سال پیش؟ نه من نمی تونم...بهتره همین الان از شر جسد خلاص شی اونوقت خیال تو هم راحت تره"

محمود که جلوی تلوزیون نشسته بود گفت" اره می دونم از شر جسد خلاص میشیم...فردا می رم و کمی اسید می گیرم...بعدش باید اونطور که من میگم عمل کنیم...باید بریم سراغ مرده های قبرستون"

-" گوشت تازه محمود...گوشت تازه میخوام...اونا منو مسموم می کنن"

محمود هم بدون توجه به حرف های جبار فقط به روز هایی که از سر گذرانده بود فکر می کرد. به شب هایی که می رفت و مردگان جدید را نبش قبر می کرد و اجساد را از آن بیرون میاورد. چند بار که این کار را انجام داد برای قبرستان هم نگهبان گذاشتند و حتی دوربین نصب کردند.

بعد از آن بود که محمود هرگز سراغ مرده ها نرفته بود ولی اینبار چاره ای نداشت. باید نقشه ای می کشید.

-" مرده ها منو مسموم می کنن می شنوی؟"

محمود به جبار گفت" چاره ای نداریم...اگه بفهمن گم شدن این زنه کار منه میان اینجا و جسد رو پیدا می کنن و بعدش...بعدش اعدامم می کنن می فهمی؟ "

-" من ازت محافظت می کنم...می تونم کاری کنم که هیچ کس نتونه بهت آسیبی بزنه..."

محمود در حالی که روی پله میان حیاط نشسته بود کلاه را از روی سرش برداشت و دستی به موهای سیاهش کشید.

-" ضربان قلبت رو می تونم حس کنم...خیلی بالا رفته..."

محمود نفس عمیقی کشید" ایندفعه توی بد دردسری افتادیم...اونقدر بد که نمی تونی درک کنی..." به سرپوش چاه نگاه کرد نگاهش خیره شد.

سریع بلند شد گویی فکری به سرش خطور کرده باشد در حالی که درون حیاط قدم می زد گفت" می گم کار من نبود...میگم تو منو مجبور کردی...همه چیز رو بهشون می گم...میگم کار تو بود..."

جبار مکثی کرد و گفت" احمق! بعد از چندین بار قتل فکر می کنی داستانت رو باور می کنن؟ که بگی غده ای که تو شکمته...داداشی که یه عمر از همه پنهونش کردی مجبورت کرده که اینهمه آدم بکشی؟ راست می گی؟..."


ادامه دارد...


رمانرمان ترسناکترسناکداستان ترسناکداستان
۱۴
۳
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید