
محمود در را پشت سرش بست و نفس نفس زنان همانجا ایستاد.
-" چی شده؟"
-" مامور...پلیس اومده اینجا"
جبار با صدای کریهش گفت" دست پاچه نشو...نترس با تو کاری ندارن مشکوک رفتار نکن" محمود هم آرام چرخید و در را کمی باز کرد و از میان درز در جمعیت را نگاه کرد هریک مشغول حرف زدن با دیگری بود و مامور هم با دختری جوان که چشمانش اشکبار بود حرف می زد.
میان جمعیت محمود چشمش به پسر همسایه که اتیسم داشت افتاد و متوجه شد او می تواند محمود را از میان درز در ببیند. محمود سریع در را بست و نفس نفس زنان به در تکیه داد. جبار پرسید" چی شده ؟ چرا قلبت داره سریع تر می تپه؟"
محمود به آرامی خزید و از در دور شد" نمی تونیم بریم بیرون...اگه بفهمن اگه کسی دیده باشه چی؟" جبار هم سریع در جواب حرف های محمود گفت" نترس احمق...دیشب کسی مارو ندیده فقط اون زنه بود که حالا تو چاهه"
محمود به درپوش چاه نگاه کرد در فکر فرو رفته بود مانده بود چه کند اضطراب را درون خودش حس می کرد. در قوی ترین حالت ممکن.
ناگهان صدای کوبش در بگوش رسید و محمود در حالی که چشمانش را گرد کرده بود به در نگاه کرد سپس به درپوش چاه نگریست و بلند شد.
-" مشکوک رفتار نکن محمود...اگه طبیعی رفتار کنی اونا هیچ کاری باهات ندارن...اگه خودت گند نزنی هیچ اتفاقی نمی افته...می فهمی چی میگم؟"
محمود با حرکت سر جواب مثبت داد ولی جبار نمی توانست حرکت او را ببیند چون زیر لباس محمود بود.
-" حالا بلند شو و در رو باز کن طوری رفتار کن که انگار هیچی نمی دونی" محمود آرام روی دو پا ایستاد متوجه شد پاهایش می لرزند این حس را شاید در چند قتل اولش تجربه کرده بود و پس از ان تا کنون مثل انرا هم حس نکرده بود.
به سمت در رفت و دستش را به سمت در دراز کرد حس بقا جویانه ای درونش فریاد می زد برو و از پشت بام فرار کن ولی حق با جبار بود اگر طبیعی رفتار می کرد و هیچ حرکت اضافه ای انجام نمی داد ماموران از او سوال هایی می کردند و بعد می رفتند.
در را که باز کرد چهره ی پلیس را که دید چیزی نمانده بود قالب تهی کند ولی به زحمت فروپاشی درونی اش را پنهان کرد و در را بیشتر باز کرد پسر بچه ی اتیسمی در حالی که او را نگاه می کرد نزدیک تر از قبل ایستاده بود.
-"سلام آقا...ببخشید مزاحم شدم...دیشب خانوم فضه هلاکویی قصد ورود به خانه ی خودشون رو داشتن یعنی بقالی سر کوچه ایشون رو دیده که از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شده ولی ایشون به خونه نرفته و تا کنون اثری ازشون پیدا نیست...داشتیم از همه ی همسایه ها پرس و جو می کردیم می خواستیم بدونیم شما چیز خاصی دیدین؟"
محمود مکثی کرد و دوباره به پسر اتیسمی نگاه کرد او از این بیماری چیز زیادی نمی دانست شاید فقط اسمش را می شناخت ولی دعا می کرد که پسر نتوانسته باشد قتل را تشخیص دهد.
-" من...راستش من نمی دونم چیزی هم ندیدم"
پسر انگشتش را بالا آورد و به محمود اشاره کرد محمود هم چنان ترسیده بود که گویی لوله ی تانکی او را نشانه گرفته بود.
مامور پلیس به پسر اتیسمی نگاه کرد که با انگشت به محمود اشاره می کرد چند نفر هم که همراه بودند محمود را نگاه کردند پلیس بدون اینکه سرش را کامل بچرخاند چشمش را تنگ کرد و با گوشه چشمی به محمود نگاه کرد.
-" می تونم بیام داخل آقا؟"
محمود مکثی کرد" برای چی؟...منکه گفتم هیچی نمی دونم"
پلیس هم دستانش را از برگه ی گزارش دور کرد و گفت" متوجه شدم آقا فقط نیازه که داخل رو بررسی کنم"
محمود که احساس می کرد گیر افتاده گفت" باشه..." و آرام و به زحمت کنار رفت و مامور هم وارد خانه شد اولین چیزی که نظرش را جلب می کرد خانه ی کوچک گوشه ی حیاط بود رفت و در فلزی دستشویی را هل داد.
سپس رفت و در خانه را هم هل داد و داخل خانه را بر انداز کرد سپس به حیاط و گوشه ی آن و درپوش چاه نگریست نزدیک ان شد تپش قبل محمود سریع تر شده بود و عرق از پیشانی اش پایین می ریخت مامور چرخید و به محمود نگاه کرد" اینجا چیه؟"
محمود هم سریع پاسخ داد" چاهه...برای گرفتگی توالت به کارم میاد"
-"چاه توی خونه؟ عجیبه...درش رو بزن کنار" محمود هم گفت" عه...ولی نیازی نیست واقعا گفتم که یه چاه به فاظلابه...من حفر نکردم آب و فاظلاب حفرش کرده برای گرفتگی محل" بیسیم مامور صدا کرد خودش ولی به محمود خیره شده بود.
-" قربان اهالی محل می گن مقتول رو قبلا با یه مرده دیده بودن احتمالا بقالی محل مرده رو می شناخته" پلیس بیسیم را به دهانش نزدیک کرد" مفهوم بود...الان میام اونجا" سپس چیزی نگفت و از خانه خارج شد پسر اتیسمی هم در حالی که نگاهش می کرد دوباره به محمود اشاره کرد ولی اینبار مامور نادیده گرفت و رفت .
بعد از اینکه اهالی رفتند محمود در را بست و نفس عمیقی کشید.
-" خیلی ترسویی...همیشه ترسو بودی...اگه من نبودم تا الان خورده بودنت..."
محمود هم گفت" من می تونم از خودم محافظت کنم..."
جبار هم در جواب گفت" آره می تونی...یادت نمیاد تو بچگی کی جونت رو نجات داد وقتی نمی تونستی از خودت دفاع کنی؟"
محمود به فکر فرو رفت همه ی خاطرات گذشته را مرور می کرد همه چیز را به خاطر میاورد. همه چیز را!
شماره سه:
کاظم اسدی به بچه میان حوله نگاه کرد در حالی که نفس نفس می زد و ترسیده بود دستش را بالا برد و عرق پیشانی اش را پاک کرد باز هم به نفس نفس زدن هایش ادامه داد و خیره شد چیزی که می دید عجیب بود پسرش گریه می کرد و دستانش را در هوا تکان می داد و یک سر و دست از شکم بچه بیرون زده بودند.
هرگز چنین چیزی ندیده بود...
-" آقای اسدی؟"
کاظم از درون افکارش بیرون کشیده شد چرخید و به دکتر نگاه کرد دکتر هم به او نزدیک شد و کنارش ایستاد" می بینین؟ بچه تون این غده رو همراه خودش داره"
-"چطور ممکنه؟"اسدی این سوال را پرسیده بود دکتر هم نگاهش کرد و سپس به بچه نگاه کرد" دو تا اسپرم تو یه تخمک ولی پروسه ی رشد یکی از این جنین ها خیلی پیچیده پیش رفته...نتونستن از هم جدا تشکیل بشن...عکس نشون میده هردو دارای یک معده روده و خروجی هستن ولی این غده اندام های حرکتی به شدت ناچیزی داره شش های مستقل و مغز کوچک تر از حد معمول...ولی چیزی که مارو نگران کرده اینه که پسرتون برای این عمل خیلی ضعیفه"
اسدی به دکتر نگاه کرد و پرسید" منظورتون چیه؟"
-" علاوه بر اینها ستون فقرات هردو در انتها یکی میشه عمل جدایی می تونه جون پسرتون رو به خطر بندازه سی درصد احتمال داره پسرتون زنده بمونه...اگر هم زنده بمونه نود درصد احتمال داره از کمر به پایین فلج بشه"
اسدی نفس عمیقی کشید و به پسرش نگاه کرد." باید با همسرم حرف بزنم" دکتر هم در جواب این حرف گفت" بله...ولی عجله کنید هرچی زودتر انجام بشه بهتره"
اسدی رفت و کنار پنجره سالن ایستاد و سیگاری روشن کرد یکی از پرستار ها گفت" آقا لطفا سیگارتون رو خاموش کنید اینجا بیمارستانه" ولی کاظم دستش را لبه ی پنجره گذاشته بود و تهران را تماشا می کرد. پرستار با صدای بلند تری گفت" آقا با شمام...لطفا سیگارتون رو خاموش کنید" و کاظم فقط به صدای تهران گوش می داد.
قبل از اینکه پرستار اخطار سوم را بدهد آقای پزشک گفت" کاریشون نداشته باشین" و پرستار هم بدون اینکه حرف اضافه ای بزند رفت و دور شد آقای دکتر به کاظم نزدیک شد و گفت" میفهمم خیلی سخته برای کسی که سال ها بچه دار نشه و وقتی بچه دار شد با این صحنه روبه رو بشه واقعا منظره ی جالبی نیست...می فهمم آقای اسدی...همه ی ما گاهی اوقات مجبوریم تصمیم های سختی بگیریم...تصمیمایی که مارو تو تنگنا قرار میدن ولی ناچاریم باهاشون روبه رو بشیم"
اسدی مکثی کرد و لب بالایی اش را تر کرد" من نمی فهمم چرا اینطوری شده...نمی فهمم چرا باید یه همچین اتفاقی بیفته انگار که یکی نفرینم کرده باشه"
دکتر هم دست روی شانه ی اسدی گذاشت" این فقط یه ناهنجاریه آقای اسدی...چیزی به اسم نفرین حقیقت نداره" و سپس رفت و از کاظم دور شد.
ادامه دارد...