امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت یازدهم رمان ترسناک "غده"

-" می دونید ماهی ها بعد از اینکه غذا می خورن چیکار میکنن؟ دستمال میارن سفره ماهی رو پاک می کنن" سرباز که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند صدایی نا خوداگاه از گلویش خارج شد رفت و درون ماشین نشست و رفتند.

پیرمرد سرش را از قبر بیرون اورد و وقتی دید همه جا تاریک است از گور خارج شد لبخندی از خوشحالی زد و سپس خندید. هرچه بیشتر می خندید خنده اش قوت بیشتری می گرفت.

رادیو که روی زمین پخش شده بود صدایش در آمد" موشه میره دارو خونه می پرسه" آقا مرگ من دارین؟" پیرمرد با انگشت به رادیوی پخش شده روی زمین اشاره کرد و سپس تا می توانست خندید چیزی که او را به خنده وا می داشت برنده شدن در شرطش بود و اینکه آنقدر خوششانس بود که توسط پلیس دستگیر نشده بود.

دستانش را در هوا چرخاند و شروع به رقصیدن کرد همزمان هم رادیو داشت یکی از اهنگ های شاد بهنام بانی را پخش می کرد. پیرمرد ناشیانه ولی در حالی که تمام وجودش آکنده از شادی و سرزندگی بود می رقصید و می چرخید.

در حالی باتری رادیو داشت کم کم از توان می افتاد چشمانش را بست و درون گورش خوابید.در حالی که از خوشحالی لبخند می زد به این فکر می کرد که فردا قرار بود برود و ده میلیونش را بگیرد و بعد بدون اینکه کسی بخواهد پول را از او بگیرد یک چادر یا یک کیسه خواب بگیرد.

ستارگان از دریچه ی گوری که در آن خوابیده بود به خوبی دیده می شدند و پیرمرد می توانست نسیم خنک بامداد را که درون گور می پیچید حس کند آرام چشمانش را بست. آنقدر به فکر فردا بود که در خواب هم دید در حالی که دارد درباره ی رنگ کیسه خواب یا جنس آن فکر می کند لبخند به روی لب دارد.

-" زودباش...منکه بهت گفتم نمی تونی دووم بیاری...پس چرا یه دندگی کردی؟" صدای نفس نفس زدن های مردی به گوش می رسید که گویی نمی توانست درست نفس بکشد و خر خر می کرد با صدای گرفته گفت" لعنت...بهت..."

-"بوش رو حس میکنم...همین جاهاست" پیرمرد آرام چشمانش را باز کرد هنوز هم شب بود و ستارگان درون آسمان چشمک می زدند.

-" بوش رو حس میکنم محمود...سریع برو..."

محمود که خرخر می کرد کنار رادیو ایستاد.در حالی که یک دستش را را روی سینه اش مشت کرده بود نمی توانست بفهمد چه چیزی مانع نفس کشیدنش شده. سرش را آرام پایین اورد و به رادیو نگاه کرد سپس سرش را بلند کرد و به اولین گور نگریست.

-" همونجاست...همونجا خوابیده" پیرمرد خودش را آرام جمع کرد. محمود آرام قدم برداشت در حالی که رنگ به چهره نداشت و بینی و دور چشمانش سرخ شده بودند به سمت قبر رفت.پیرمرد که نزدیک شدن محمود را حس می کرد چشمانش را بست فکر میکرد شاید دوتا از ماموران برای گرفتنش برگشته باشند.

ناگهان همان صدا هم قطع شد. پیرمرد آرام چشمانش را باز کرد.چنان سکوت عمیقی برقرار شده بود که گویی از ابتدا چیزی نبود. ارام چرخید و چراغ قوه ی کوچکی را که بین آَشغال ها پیدا کرده بود روشن کرد. چراغ قوه نور کم فروغی داشت که حتی نمی توانست داخل قبر را به طور کامل روشن کند. پیرمرد چرخید تا بلند شود که ناگهان مردی بلند قد دست و پاهایش را روی لبه های قبر نگه داشت.

چراغ قوه کف قبر افتاد و پیرمرد از دیدن موجودی که از شکم مرد بیرون زده بود و برای گرفتنش چنگ می انداخت ترسید." خدای...تو دیگه چه کوفتی هستی!.." جبار در حالی که می خندید و خرناس می کشید گفت" من عزراعیلم پیرمرد...قراره همین جا دفن شی..." و سپس دست کوچکش را به سمت پیرمرد چرخاند ولی دست جبار آنقدر قوت نداشت که پیرمرد را را بگیرد.

-"بکشش...بکشش محمود...زودباش" محمود سرش را بلند کرد تکه آجری که کنار قبر بود نظرش را جلب کرد. دستش را دراز کرد و آنرا برداشت و محکم به سر پیرمرد کوبید.پیرمرد که گیج شده بود از حرکت افتاد.خون سرخ روی چراغ قوه ریخت و رنگ روشن آنرا را سرخ کرد. حالا جبار زیر نور سرخی که به زحمت چهره ی کریه و دندان های نامنظمش را مشخص می کردند شروع به گاز زدن بدن پیر مرد کرد.

دست و پاهای محمود که از قوت افتادند ناگهان روی پیرمرد درون قبر افتاد. جبار هم این بین داشت شکم پیرمرد را گاز می زد و اعضای آنرا پاره می کرد.

آن دردی که محمود در سینه اش حس میکرد حالا وجود نداشت و آرامش غریبی تمام وجودش را تصاحب کرد.

شماره نه:

-" اون روح داره کاظم...سقط کردنشم مشکل داره چه برسه به کشتنش با عمل!" کاظم که به پدرزنش نگاه می کرد گفت" فکر نکنم عمل خودش مشکل شرعی داشته باشه...دکتر که گفت احتمالم داره زنده بمونه.. چرا اینو در نظر نمی گیرین؟"

-" خدا اونو همینطوری خلق کرده...چرا می خوای تو کار خدا دخالت کنین؟ اصلا از کجا معلوم که در اثر دخالت های شما اینطوری نشده باشه؟ هی گفتم نیازی به دارو نیست...ولی برای بچه دار شدن هرکاری کردین...حالا هم حق ندارین گله کنین"

کاظم بازدمش را از راه بینی اش بیرون داد.اصلا نمی توانست با پدرزنش حرف بزند.او به شکل متفاوتی به این موضوع نگاه می کرد.

-" وقتی دوتا بچه است...یعنی دوتا روح داره...خدا خلقشون کرده تو حق نداری حیات یه موجود رو سلب کنی...فردا براشون دوتا قربونی میگیرم"

کاظم گفت" نمی خوام کسی از این موضوع مطلع بشه...میشه؟" حاج رسول مکثی کرد و سیگارش را روشن کرد و پرسید" چرا نمی خوای..؟ نعمت خدا رو پنهون می کنی؟ اون روح داره کاظم! میفهمی چی میگم؟ اون یه آدمه"

کاظم گفت" اون آدم نیست...یه غده است...یه انگله که توی بچه ی من داره رشد میکنه..نمی خوام کسی بفهمه...می تونه براش بد باشه...برای آینده اش...زندگیش...چند سال دیگه که احتمال زنده موندنش تو عمل رفت بالا میبرم عملش میکنم"

حاج رسول پوکی زد و دود سیگار را درون حلقش مبحوس کرد و سپس آنرا از راه سوراخ های بینی اش بیرون داد" اگه می تونی با گناه قتل نفس کنار بیای این کارو بکن"

کاظم سرش را چرخاند و به طاهره نگاه کرد که بچه ها را در آغوشش گرفته بود و داشت همزمان به هردوی آنها شیر می داد.

-" معدشون یکیه...مراقب باش زیاد بهشون شیر ندی..." اینرا کاظم گفته بود. ولی درک نمی کرد طاهره چطور می توانست با آن هیولایی که در شکم پسرشان بود کنار میامد.

-" فقط به خاطر پسرمه...فقط به خاطر اونه" کاظم مدام این جملات را در ذهنش مرور می کرد تا خودش را آرام کند.تا بتواند به سوالی که خودش از خودش می پرسید پاسخ بدهد.

-" اون روح داره...اون یه آدمه! اون یه آدمه؟" این جملات درون سر کاظم می چرخیدند و بیرون نمی آمدند. نمی خواست کسی از این موضوع با خبر شود. همه مثل حاج رسول به آنها نگاه نمی کردند. همه آن غده را یک انگل می دیدند.

حاج رسول و شهربانو خانم، مادر طاهره قرار بود از دخترشان مراقبت کنند که کاظم بتواند به کارهایش برسد. سرکار برود ولی آنروز تصمیم گرفت سری به مادر پیرش بزند.

ادامه دارد...

رمانداستانکتابداستان ترسناکرمان ترسناک
نویسنده ای که خودش رو بهترین می دونه... با خوندن آثارش تو هم متوجه این موضوع میشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید