ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

معرفی رمان "اسب آبستن" اثر امیرحسین نصیری

تاریخ انتشار رمان اسب ابستن تابستان 1403 است
تاریخ انتشار رمان اسب ابستن تابستان 1403 است

رمان اسب آبستن دومین رمانی است که در سال 1403 توسط من منتشر خواهد شد. داستان رمان اسب آبستن درباره ی یک زوج است از دو طایفه که هرساله مسئول برگزاری مسابقات اسب دوانی هستند. مسابقه ای که حالا بعد از چندین سال حیثیتی شده و برنده ی آن بسیار مهم است.

دو طایفه اسب دوان و شهریاری که سال ها اختلاف داشتند با ازدواج زوج جوان اختلافات را کنار گذاشته و تصمیم گرفتند تا با ازدواج این دو جوان روستا را به صلح و آرامش برگردانند ولی افرادی در این بین هستند که هنوز بذر کینه و نفرت در وجودشان شکوفه نزده و منتظر فرصتی هستند که دوباره آتش بین این دوطایفه را شعله ور کنند.

رمان اسب آبستن رمانی است که شخصیت اصلی آن یک زن است! برخلاف شروع کتاب که مخاطب را با شخصیت اصلی مرد آشنا می کند رفته رفته با پیچش داستانی شخصیت محوری داستان زنی قوی خواهد بود این اولین باری نیست که در خلق شخصیت اصلی زن تلاش کرده ام( تلاش اولم برای رمان ارباب بود که خیلی مورد استقبال قرار گرفت)

شما می توانید تا تاریخ انتشار کتاب منتظر بمانید.

در بخشی از رمان اسب آبستن می خوانید:

اسب سفید ماده در حالی که میدان را می چرخید سواره ی زن داشت. کمال داشت به اسب سواری ستاره نگاه می کرد. ستاره هم در اسب سواری مهارت داشت و خوب می توانست بتازد. بعد از یک دور در حداکثر سرعت ستاره یورتمه رفت و بالاخره کنار کمال که پشت میله های اطراف میدان ایستاده بود ایستاد.

-" چطور بود؟" کمال نفس عمیقی کشید و گفت" سوقول با تو سازگار تره..." ستاره هم در جواب حرف کمال گفت" چون جفتمون دختریم...باهم بهتر کنار میایم" کمال لبخند زد و با حرکت سر تایید کرد و گفت" حق باتوعه...ولی درستش اینه که با من کنار بیاد... قراره با من مسابقه بده نه با تو..."

ستاره مکثی کرد و پرسید" می خوای من به جای تو مسابقه بدم؟" کمال که دستانش را روی میله های سرد دور میدان تکیه گاه کرده بود گفت" وقتی نامزد کردی دیگه نمی تونی اسب سواری کنی...شوهرت باید به جات مسابقه بده" ستاره نتوانست لبخندش را پنهان کند. کمال به سوقول نگاه کرد. می چرخید و می خواست یک دور دیگر هم بتازد. گویی از اینکه ستاره سوارش شده احساس خوشحالی می کرد.

کمال گفت" دوست نداره به این زودی بره تو اصطبل...باهاش یه چند دور بزن!" ستاره لبخند زد و یورتمه رفت می خواست دوباره به حداکثر سرعت برسد و بتازد. نیم دور میدان را که یورتمه رفته بود ناگهان انسوی میدان ورود مسعود را به میدان دید که با آن اسب سیاه و نرش وارد میدان شده بود لبخند ستاره روی لبانش خشک شد. کمال هم در حالی که چشمانش را از شدت نور خورشید تنگ کرده بود به مسعود نگاه کرد.

مسعود از همان ابتدا شروع به یورتمه رفتن کرد. ستاره نمی خواست با او همزمان در میدان باشد پس دست از یورتمه رفتن برداشت و سرعت سوقول را کم کرد. مسعود که یورتمه میرفت میانه ی میدان به ستاره رسید و گفت" تو داری تمرین می کنی؟ نکنه می خوای به جای شوهرت مسابقه بدی؟" اندو که طرف دیگر میدان بودند کمال نمی توانست صدایشان را بشنود وقتی دید که مسعود هم سرعتش را کم کرد تا با ستاره همزمان حرکت کند دستانش را از روی میله برداشت.

مسعود افسار سیاه موی را کشید و ایستاد و ستاره از او جلو افتاد سپس گفت" می خوام حجت تموم کنم...سه دور!...یک دور من وایمستم و هیچ حرکتی نمی کنم...یه دور که زدی من شروع می کنم!...موافقی ؟" ستاره که به پیشنهاد مسعود فکر کرد و سپس با ضربه ای به شکم اسب تاخت.

مسعود لبخندی زد و افسار اسب را همچنان عقب نگه داشته بود به چرخش ستاره دور میدان نگاه کرد. ستاره از روی اسب بلند شد تا وزنش را بین پاهایش تقسیم کند. خم شد و سرعت اسب را به حداکثر رساند از کنار کمال با سرعت عبور کرد. کمال از لای میله ها عبور کرد و به گوشه ی میدان رسید.

ستاره از پشت به مسعود می رسید که آرام در گوش سوقول گفت" ببینم چیکار میکنی دختر" تا از کنار مسعود عبور کرد سیاه موی روی دوپایش ایستاد و شیهه کشید سپس شروع به تاختن کرد. ستاره که نیم دور دوم را طی کرده بود ناگهان دید که مسعود از کنارش رد شد.

ضربه ای به شکم سوقول زد و فریاد زد" هی...برو...برو..." سیاه موی هرچه پیش میرفت از سوقول فاصله می گرفت و می رفت تا اولین دورش را تمام کند. کمال فریاد زد" کافیه...بسه دیگه...اون به اندازه ی کافی گرم نکرده ستاره..." ستاره به انتهای دور دوم که رسیده بود مسعود داشت به نیمه ی دور دوم می رسید.

ستاره در حالی که به نزدیک شدن مسعود در نیم دور آخر مینگریست به زحمت می خواست ضعف و ترس در چهره اش پیدا نباشد ولی این برای یک دختر کار دشواری بود سوقول سریع نفس نفس می زد و داغ داغ شده بود. کمال فریاد کشید" خواهش می کنم ستاره همین الان وایسا..."

ستاره ولی برگشت و به نزدیک شدن اسب سیاه مسعود نگاه کرد شاید فقط نیم دور با خط پایان فاصله داشتند که به کم شدن سرعت سوقول نگاه کرد. سریع تر افسار حیوان را به گردنش کوبید و پاهایش را سریع تر به شکم حیوان زد." هی...زود باش.. چیزی نمونده تموم شه...خواهش می کنم...زودباش..."

به مسیر مستقیم دور رسیدند و فقط صد متر با خط پایان فاصله داشتند که ناگهان سوقول روی زمین افتاد و ستاره با کله به زمین گلی برخورد کرد. کمال دو دستش را روی سرش گذاشت.

ستاره در حالی که نصف صورتش گلی شده بود و کل بدنش کثیف شده بود بلند شد و به نزدیک شدن مسعود نگاه کرد افسار سوقول را کشید تا شاید بتواند او را از روی زمین بلند کند" بلند شو...چیزی نمونده...بلند شووو" ولی سوقول نشسته بود و بلند نمی شد نفس نفس می زد. کمال سریع خودش را به اسب رساند و زین را از پشت اسب باز کرد و افسار را از دست ستاره گرفت و سعی کرد اسب را بلند کند.

مسعود با سرعت باد از خط پایان گذشت و سپس بعد نیم دور یورتمه زدن و یک دور پیاده روی به ستاره و کمال رسید در حالی که لبخندی از غرور به لب داشت به سوقول نگاه کرد که حالا بلند شده بود و کمال می خواست او را وادار به حرکت کند تا از مرگ ناگهانی اش جلوگیری کند.

-" بهت گفتم که!...دنیا جای قوی تر هاست...!همیشه همینطور بوده"

اسب آبستنرمان اسبرمانداستانرمان عاشقانه
نویسنده ای که خودش رو بهترین می دونه... با خوندن آثارش تو هم متوجه این موضوع میشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید